مولانا میگوید عشق حالتی است که عاشق را از اندیشیدن به هنجار و ناهنجار باز میدارد و صلاح اندیشی را از او میگیرد و او را از تعلقات رها میسازد. اگر بخواهیم همین معنی را در ادب عارفانه بجوییم به حالتی میرسیم که عارف تنها به وصل خداوند میاندیشد و به قول سعدی دنیا و عقبی را وامیگذارد:
می صرف وحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد
یعنی عرفای ما بهشت را آنجا میدانند که اوست و سعادت و سلامتشان در کنار دوست معنا پیدا میکند.
با دوست کنج فقر بهشت است و دوستان بیدوستی خاک بر سر جاه و توانگری
(سعدی)
این جاست که عاشق در مرام و مذهب سایرین نمیگنجد.
مذهب عاشق ز مذهبها جداست عاشقان را مذهب و علت خداست
(مولوی)
حالا همه این معانی به اینجا ختم میشود که عاشق شدن نوعی هنجارشکنی است. دقیقا همان بحثی که عرفا در آن انسانها را به سه گروه تقسیم میکنند: اهل شریعت، اهل طریقت و اهل حقیقت.
اهل شریعت کسانی اند که بهنجار رفتار میکنند و اهل طریقت خود را از قیود رها ساخته اند و همینان در پایان راه به حقیقت میرسند و اهل حقیقت میشوند.
این هنجارشکنی ویژگی عاشقی است که در ادبیات گاهی به این حالت آمیختگی کفر و ایمان در یک کلام کفر گفته میشود.
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
(حافظ)
از سویی دیگر، ابیاتی این چنین القاکننده این اندیشه عرفانی نیز هستند که مهم رسیدن انسان به معشوق است نه رسیدن و در توجیه آن استناد به این حدیث نبوی میکنند که فرمود: به تعداد موهای سر راه است برای رسیدن به خدا.
و به قول حافظ:
همه کس طالب یاراست چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
این است که در عشق، رسیدن مهم است نه مرکب سفر. مولانا وصف عشق را با این بیت ادامه میدهد:
عشق میجوید حریفی سینه چاک کو ندارد از هلاک خویش باک
"فنا"
جدا از کاربردش در مباحث عرفانی که عرفا آن را آخرین مرحله عشق میدانند و عطار در منطقالطیر نام هفتمین شهر عشق را فنا گذاشته است، در ادب عاشقانه نیز بسیار مطرح است. مولانا در این بیت به طور صریح میگوید عاشق کسی است که از هلاک خویش واهمه ندارد و پیوسته آماده جان فشانی در راه معشوق است.
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
در ادبیات ما فراوان در این زمینه سخن گفته شده است; تا جایی که حافظ بریدن از جان را آسانتر از ترک دوستان جانی میداند:
از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن
در حقیقت گاهی تن مادی پرده و حجابی است میان عاشق و معشوق که در این حال، عاشق میل دارد آن را رها سازد.
حجاب چهره جان میشود و غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
(حافظ)