یک نفر با اسب می آید
شنبه 1 آبان 1389 8:40 AM
یک نفر با اسب می آید
|
دلم میگیرد از دلگیری مردان تنهایی،
که شب هنگام،
سر به زیر افکنده،
شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی،
چاره میجوید.
دلم میگیرد از این سفره های کوچک بی نان،
و دستان نحیف کودکی یخ کرده بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه.
و از احساس آن مردی که با تردید با اندوه،
به روی قامت شب مینویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم،
با چه کس گویم،
که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم،
سرد و یخ کرده،
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت میکشم از سجده های رفته بر آدم.
خلف فرزند آدم،
شرمگین سفره خالی،
برای رهن خانه،
کلیه های خودش را میفروشد...
خدای من چه میگویم؟؟!!
دلم میگیرد از این استخوان در گلو،
این خار در چشمی،
که میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم.
شنیدم آن صدایی را که می خواند مرا
و دیدم خالی دستان بابا را ، که آب و نان نمی آرد،
ولیکن آبرو دارد.
که فقر مردمان تقدیر آنها نیست، آیا هست؟
فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟
خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست!
دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی
از تو می پرسد:
برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود
و می خواند:
دوباره یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمی داند کدامین روز آدینه
ولی با بغض میگوید
که او یک روز می آید...