پاسخ به:تاريخ ادبيات ايران از ابتدا تا کنون
دوشنبه 26 تیر 1391 3:45 PM
صفا
محمد حسين صفاي اصفهاني در سال 1269 ه.ق. در شهر فريدون متولد شد. در اوايل جواني به تهران آمد و هنوز بيش از بيست سال نداشت که به تصوف و عرفان گراييد و ظاهراً به سالي که ميرزا محمدرضا مستشارالملک، وزير خراسان (که بعدها ملقب به مؤتمن السلطنه شد)، براي انجام دادن کارهاي دولتي به تهران آمده بود، با وي آشنا شد و همراه او به مشهد رفت.
صفا در مشهد غالباً در سراي مؤتمن السلطنه مي زيست و کسي را به خود راه نمي داد و با کسي (جز چند تن که يکي از آنها اديب نيشابوري بود) آميزش نداشت.
در سال 1309 ه.ق. مؤتمن السلطنه درگذشت و وزارت خراسان به ميرزا علي محمد مؤتمن السلطنه، فرزند ارشد وي، رسيد. او نيز، چون پدر، صفا را گرامي ميداشت و درباره او احسان فراوان مي کرد. چنانکه نزديک سراي خود خانه اي براي او خريد و اسباب زندگيش را فراهم ساخت و هنگامي که از وزارت خراسان معزول و روانه تهران شد، او را به پسر عم خود ميرزا حسين خان معروف به ابا خان سپرد.
صفا سالهاي دراز همچنان گوشه نشين بود. در زندگاني خود زن و همسر نگرفت و در اواخر عمر به سبب افراط در استعمال چرس و بنگ و آلودگيهاي ديگر حافظه خود را بکلي از دست داد. اغلب اوقات از خود بيخود بود و در آن حال جذبه و استغراق خويش را جلوه گاه حق مي پنداشت. غزلهاي چهار پاره زيباي وي در همين دوره بيخبري سروده شده است.
در سال 1314 ه.ق. رنجور شد، و رنجوري وي مدتها طول کشيد. پس از آن بيماري، از ضعف و ناتواني بيش از پيش از مردم دوري جست و ديري نکشيد که از خرد بيگانه گشت و پاي در کوي و برزن نهاد. در دو سه سال آخر عمر به کلي از پاي افتاد و سرانجام در سال 1322 ه.ق. (چند ماه پس از مرگ ابا خان) زندگي را بدرود گفت.
نمونه اي از غزليات وي:
دل بـردي از مـن بـه يـغـما، اي تـرک غـارتـگر مـن ديـدي چـه آوردي اي دوست، از دسـت دل بـر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد رفـتـي چو تير و کـمان شد، از بـار غــم پــيـــــکر مــــن
مـي سـوزم از اشتـيـاقـت، در آتـشـم از فـراقـت کـانـون مـن سـيــنـه مـن، سـوداي مــــن آذر مـــــن
من مست صـهبـاي بـاقـي، ز آن ساتکين رواقي فـکـر تـو در بـزم سـاقـي، ذکـر تـو رامـشـگـر مـــــن
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سيه دوخت از آتـش آه مـن سـوخـت، در آســمــان اخــتـــر مـــــن
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنهً آب و گل شد صـد رخـنـه در مـلـک دل شـد، ز انـديـشـه کـافـر مـــن
شکرانه کز عشق مستم، ميخواره و ميپرستم آمـوخــت درس الــســتــم، اســتــاد دانــشـــور مـــن
در عشق سلطـان بـخـتـم، در باغ دولت درختم خـاکـسـتر فـقـر تـخـتـم، خــاک فـــنـــا افــســر مــــن
اول دلـم را صـفـا داد، آيـيـنـه ام را جــــلا داد آخـر به بـاد فـنـا داد، عـــــشــــق تــو خـاکـسـتـر مـــن
تا چند در هاي و هويي، اي کوس منصـوري دل؟ تـرسـم کـه ريـزد بـر خـاک، خـون تـو در مـحـضـر مــــن
بـار غـم عـشـق او را، گـردون نـدارد تـحـمل کـي مـي تـوانـد کـشـيـدن، ايــن پــيــکـــر لاغـــر مــن
دل دم ز ســر صـفـا زد، کـوس تـو بـر بـام ما زد سـلـطـان دولـت لـوا زد، از فـــقـــر در کـشـــــور مــــن
سلام