0

حکاياتي از امام علي النقي عليه السلام

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

حکاياتي از امام علي النقي عليه السلام
دوشنبه 19 تیر 1391  7:14 PM

احترام پرندگان به امام هادي عليه السلام

ابوهاشم جعفري مي‌گويد:

متوکل تالار آفتابگيري درست کرده بود که پنجره‌هاي مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روزهايي که سران حکومت براي سلام رسمي و تبريک نزد او مي‌آمدند، متوکل درون همين تالار مي‌نشست اما بر اثر سر و صداي پرندگان، نه حرف ديگران را مي‌شنيد و نه ديگران حرفش را مي‌شنيدند.

فقط وقتي که امام هادي عليه السلام وارد مي‌شدند تمام پرندگان ساکت و آرام مي‌شدند و تا وقتي امام هادي از آنجا خارج نمي‌شد سر و صدايي شنيده نمي‌شد. (1)


آگاهي امام هادي عليه السلام از سؤال ذهني اصحاب

محمد بن شرف مي‌گويد:

همراه امام هادي عليه السلام در يکي از کوچه ‌هاي مدينه راه مي‌رفتم. خواستم از امام هادي عليه السلام مسأله‌اي بپرسم اما قبل از اين که سوالم را مطرح کنم، امام به من فرمود: «ما در جاي شلوغي هستيم و مردم در رفت‌ و آمدند. اکنون زمان خوبي براي سوال ‌کردن نيست.» (2)


امام هادي عليه السلام و پيشگويي مرگ جوان غافل

ابوحسين سعيد پسر سهل بصري ملّاح مي‌گويد:

روزي امام هادي عليه السلام به مجلس وليمه يکي از فرزندان خليفه عباسي دعوت شد. همراه امام وارد مجلس شديم. حاضران با ديدن امام به احترامش سکوت کردند. ولي جواني در اين مجلس حضور داشت که احترام امام هادي را نگه نداشت و در مجلس به خنده و حرف‌هاي ياوه مشغول بود. در اين هنگام حضرت هادي عليه السلام رو به او کرد و فرمود: «در خنده زياده‌روي مي‌کني و از ياد خدا غافل هستي، در حالي که سه روز بعد در قبرستان خواهي بود

جوان ساکت شد و چيزي نگفت. ما روزها را شمارش کرديم، دقيقا پس از سه روز از دنيا رفت و همان روز به خاک سپرده شد. (3)


امام هادي عليه السلام و تبديل خاک به طلا

داود بن قاسم جعفري مي‌گويد:

يک سال پيش از سفر حج، براي وداع با امام هادي عليه السلام وارد شهر سامرا شدم. امام مرا تا بيرون شهر بدرقه کرد. آنگاه از مرکب خويش پياده شد و روي زمين با دست خود دايره‌اي کشيد و فرمود: «اي عمو، آنچه را در اين دايره هست براي مخارج و هزينه سفر حج‌ات بردار

همين که دست بر خاک گذاشتم، شمشي به وزن دويست مثقال از طلا به دستم آمد.(4)


امام هادي عليه السلام و شِفاي نابينا

هاشم بن زيد مي‌گويد:

با چشمان خود ديدم که کوري را نزد امام هادي عليه السلام را آوردند و امام، او را بينا کرد. و نيز ديدم که با گِل، پرنده‌اي درست کرد و در آن دميد، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.

به امام گفتم: «ميان شما و حضرت عيسي عليه السلام تفاوتي نيست

امام فرمود: «اَنَا مِنهُ و هُوَ مِنِّي»؛ من از او هستم و او از من است. (5)


امام هادي عليه السلام و نجات جان يونس نقاش

روزي يونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادي عليه السلام رفت و گفت: «اي آقاي من، تو را درباره خانواده‌ام سفارش به نيکي مي‌کنم

امام فرمود: «چه خبر شده؟»

يونس گفت: «تصميم گرفتم از اين جا بروم

امام هادي عليه السلام در حالي که تبسمي بر لب داشت فرمود: «چرا؟»

يونس گفت: «موسي بن بغا (يکي از مقامات حکومت بني‌عباس) نگيني به من سپرد که بسيار ارزشمند و قيمتي است و از من خواست روي آن نقشي حک کنم. موقع کار اين نگين دو نيم شد. فردا قرار است آن را تحويل بدهم و در اين صورت يا هزار تازيانه مي‌خورم يا مرا مي‌کشند

حضرت هادي عليه السلام فرمود: «به منزلت برگرد. تا فردا جز خير چيزي نخواهد بود

فردا يونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادي عليه السلام رسيد و اظهار داشت: «مامور آمده و نگين را مي‌خواهد

امام فرمود: «برگرد که جز خير نخواهي ديد

يونس پرسيد:«اي آقاي من، به او چه بگويم؟»

امام تبسمي کرد و فرمود: «برگرد و به آنچه به تو مي‌گويد گوش بده. جز خير نخواهد بود.» يونس رفت و پس از مدتي با لبان خندان بازگشت. به امام گفت: «اي سيد من! مامور مي‌گويد کنيزانم با هم اختلاف دارند. آيا مي‌تواني اين نگين را دو نيمه کني تا ما نيز تو را بي‌نياز کنيم؟»

امام هادي عليه السلام خشنود شد و رو به آسمان عرض کرد: «خدايا حمد از آنِ توست که ما را از آن گروهي قرار دادي که تو را ستايش کنند.» (6)


 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها