0

معمای دوستی

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

معمای دوستی
چهارشنبه 14 تیر 1391  9:44 AM

شیخ مالک، آن روز درس و کلاس را تعطیل کرد و به شاگردانش گفت: خوب است در این روز زیبای بهاری از شهر بیرون برویم و قدرت خداوند را در دشت های سبز و گل های سرخ و آسمان آبی تماشا کنیم.

عزیزان من! گاهی تماشا و اندیشه کردن در زیبایی هایی که خداوند آفریده است از هر درس و کتابی بالاتر و آموزنده تر است.

شیخ مالک همراه با شاگردانش به تماشای دشت و صحرا رفتند. آقتاب بهاری، گرم و روشن بر دشت می تابید و رنگ های سبز و سرخ و زرد و آبی، چشم هر بیننده ای را نوازش می داد.

شیخ ساکت، آرام و متفکر در میان دشت قدم برمی داشت.

ناگهان در میان علف های بلند، زاغی را دید که در کنار لک لکی راه می رود.

بیشتر که دقت کرد، دید آن دو حیوان مانند دو دوست با هم رفتار می کنند. غذایشان را با هم تقسیم می کنند و از یک گودال آب می نوشند.

شیخ از خود پرسید: زاغ با لک لک!؟

آخر این دو حیوان که هیچ شباهتی با هم ندارند چه طور با هم زندگی می کنند؟

در این هنگام یکی از شاگردان شیخ جلو آمد و گفت: ای شیخ بزرگ!

خیلی عجیب است. این دو حیوان نه از نظر جثه، نه از نظر رنگ و نه از نظر رفتار هیچ شباهتی با هم ندارند. اما در کنار هم قدم برمی دارند و مثل دو رفیق رفتار می کنند!

شیخ مالک گفت: عجله نکن پسرم. باید بیشتر دقت کرد. حتماً این دو شباهتی با هم دارند!

احمد شاگرد با هوش شیخ، جلوتر آمد و مدتی با دقت به کلاغ و لک لک نگاه کرد.

ناگهان مثل کسی که راز بزرگی را فهمیده باشد، از جا پرید و گفت: این دو حیوان یک درد مشترک دارند!

شیخ و شاگردانش پرسیدند: چه دردی؟

احمد گفت: خوب به طرز راه رفتن کلاغ و لک لک نگاه کنید. هر دوی آنها لنگ هستند!

شیخ لیخندی زد و گفت: آفرین بر تو احمد! محال است که دو نفر با هم دوست شوند بی آنکه شباهتی با هم داشته باشند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها