0

آن دست بهشتی

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

آن دست بهشتی
سه شنبه 13 تیر 1391  11:18 PM

از یک چشمش اشک سرازیر می‌شد و از چشم دیگر خون. اطرافیان به صورتش که نگاه می‌کردند، حالشان دگرگون می‌شد. ضربه‌ی سختی به چشم قتاده بن نعمان وارد شده بود. جانباز جنگ احد، درد عجیبی را دراحساس می‌کرد. گوشه‌ای نشست و دستش را روی صورت خون‌آلودش گذاشت و نالید.
- ای خدا، می‌بینی چه بلایی به سرم آمده. کاش دست یا پایم ضربه می‌دید. حالا با این وضع چطور به خانه برگردم. ای کاش مرگ نصیبم می‌شد و این وضع را نمی‌دیدم.
نالیدن او فایده‌ای نداشت. خون بند نمی‌آمد. یاد پیامبر افتاد؛ فرمانده‌ی جنگ. بلند شد و با همان چشمی که از حدقه درآمده بود به سراغ پیامبر رفت و دست به دامانش شد. نالید، هم از درد چشم و هم از غم بزرگی که در دلش بود. غم‌ بزرگ او، از درد چشمش بود. همراه ناله حرف‌هایش را بر زبان آورد: «یا رسول‌الله، چند روز بیشتر نیست که از ازدواج من گذشته است. حالا در این جنگ، این بلا به سرم آمده. هر کسی مرا با این چشم ببیند، وحشت می‌کند. مخصوصا همسرم که حالا چشم به راه من است. اگر او مرا این‌طور ببیند، دیگر به طرفم نمی‌آید. ای پیامبر عزیز، من همسرم را دوست دارم، او هم مرا به همین اندازه دوست دارد. ولی با این چشم از حدقه در آمده‌ام می‌ترسم بروم و از چشم همسرم بیفتم. به دادم برسید.»
پیامبر دریافت که او چه عشقی به زندگی نوپای خود و چه علاقه‌ای به همسر تازه به خانه‌ی بخت آمده‌اش دارد. لبخند مهربانی را هدیه مرد جوان کرد و بعد دست‌های مبارکش را به صورت او نزدیک کرد. با همان دست‌ها چشم آویخته شده‌ی مرد جوان را سر جایش گذاشت و فرمود: «خدا یا زیبایی را بر او بپوشان»
نعمان که تا چند لحظه‌ی پیش همه چیز را با یک چشم می‌دید، ناگهان عوض شد. شادی بر صورتش نشست. چشم مجروحش دیگر دردی نداشت. تازه، با آن چشم بهتر هم می‌دید. چون یک دست بهشتی به او خورده بود. چشم مجروحش از اول هم بهتر شد و دیگر درد نگرفت و حتی تا آخر عمر آن چشم ضعیف هم نشد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها