لطف بیکران امام!
سه شنبه 13 تیر 1391 11:17 PM
مردی از اهالی شام بود که در شهر مدینه ساکن شده بود. او به خانهی امام محمدباقر(ع) زیاد رفت و آمد میکرد؛ اما دایم بهامام (ع) جسارت میکرد و میگفت: «اگر به خانهی شما میآیم، به دلیل این است که شما مردی بسیار ادیب و دانشمند و خوش بیان هستی!»
امام (ع) به راحتی میتوانستند از رفت وآمد، آن فرد به منزلش جلوگیری کنند، اما همواره با او به ملایمت و آرامش سخن میگفتند.
مدتی گذشت. یک روز آن مرد شامی به شدت مریض شد. آنچنان که در بستر بیماری افتاد و همه از بازگشت او به زندگی ناامید شدند. آن مرد در اوج ناامیدی به اطرافیانش وصیت کرد که بعد از مرگش، امام محمدباقر (ع) بر جنازهی او نماز بخواند.
چند روز بعد، حال مرد بدتر و بدتر شد تا جایی که دیگر صدای نالههایش قطع شد و بدون کمترین نشانهای از زندگی در رختخواب افتاد.
اطرافیان مرد، که او را مرده دیدند، روی جسد را کشیدند.
صبح روز بعد یکی از بستگان او به مسجد رفت تا امام باقر (ع) را از وصیت مرد شامی آگاه کند و از ایشان خواهش کند که بر جنازهی او نماز بگذارد. او وقتی به مسجد رسید که امام باقر (ع) مشغول نماز خواندن بود. مرد ایستاد تا نماز امام (ع) به اتمام رسید. آنگاه پیش رفت. سلام داد و با احترام، خبر مرگ مرد شامی را به امام (ع) داد و درخواست کرد که بنا به وصیت آن مرد، امام (ع) برای نماز خواندن به جنازهاش بیایند.
امام (ع) با آرامش فرمود: «او نمرده است... عجله نکنید تا من بیایم!»
سپس امام برخاست. دو رکعت نماز دیگر خواند و دستهایش را به آسمان بلند کرد. بعد سجدهای طولانی انجام داد. سپس برخاست و به سمت خانهی مرد شامی به راه افتاد.
هنگامی که به بالین مردی که همه فکر میکردند مرده است. رسید، آرام او را صدا زد. یعد از چند لحظه، ناگهان مرد شامی در مقابل چشمان حیرت زدهی حاضرین چشم گشود و با زحمت پاسخ امام را داد.
امام (ع) او را بلنـد کرد. پشتش را به دیـوار تکیه داد و آنـگاه دستور داد شربتـی برای او بیاورنـد. امام (ع) با دستان مبارک خود، شربت را در کام مرد بیمار ریخت. بعد به بستگان مرد فرمود که به او غذاهای سرد بدهند. سپس امام به منزل خود بازگشت.
چند روز بعد، حال مرد کاملاً خوب شد و شفا پیدا کرد. او فوراً نزد امام رفت و عرض کرد:
«... گواهی میدهم که تو، حجت خدا بر مردمان هستی...»
در زمان امام محمد باقر (ع)، عدهای به نام «صوفی» وجود داشتند که کار کردن را ننگ و عار میدانستند. آنها گوشهنشینی میکردند و همین، باعث میشد که نتوانند به کسب و کار و در آوردن مخارج زندگی خود باشند. به همین جهت اینان سربار مردم شده بودند و با کمکهای دیگران زندگی میکردند. در حالی که رسول اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) بارها در بدی این کار صحبت کرده بودند. حتی از قول رسول خدا (ص) روایت شده بود: «کسی که برای تامین معاش خانوادهاش به کار بپردازد. ثوابی بسی بزرگتر از کسی دارد که به عبادت مشغول است و خرج خود را به عهدهی دیگران میگذارد.»
«محمد بن مُنکدر» یکی از همین افراد بود. او میگوید: «در یک روز بسیار گرم، امام محمدباقر (ع) را دیدم که به همراه چند نفر از دوستانش از کار در مزرعهاش بر میگشت. با خودم گفتم: «مردی چنین بزرگ، در این روز گرم، دنبال دنیاست! خوب است بروم و پندی به او بدهم.»
رفتم. سلام کردم. امام (ع) در حالی که عرق از سرو رویش پاک میکرد پاسخ سلامم را داد.
عرض کردم: «ای فرزند رسول خدا. آیا شخصیتی مثل شما در این روز گرم، دنبال دنیا میرود؟ اگر در این حال، هنگام مرگتان فرا رسد چه میکنید؟!»
امام (ع) فرمود: «به خدا سوگند که اگر در این حالت، مرگ من فرا رسد در حال اطاعت از خداوند خواهم بود. زیرا من، با کار کردن، خودم را از تو و دیگران بینیاز میسازم. من هنگامی از مرگ هراسان خواهم شد که سرگرم گناهی باشم...»
منکدر میگوید: «پاسخ امام، چنان بود که عرق شرم به پیشانیام نشاند و از خجالت، سر به زیر افکندم و عرض کردم: «من فکر میکردم که پندی به شما خواهم داد. اما شما مرا پندی عظیم دادی و از چیزی که نمیدانستم، آگاهم کردی. رحمت خداوند بر شما باد...»