قصه و درس های کودکانه
یک شنبه 25 مهر 1389 5:28 PM
شمار روزافزونی از روان درمانگران از قصه و داستان برای کمک به حل مشکلات مردم استفاده میکنند. کارل یونگ در کتاب انسان و سمبلهایش مینویسد که ما اگر چه ممکن است پس زمینههای فرهنگی و مذهبی متفاوتی داشته باشیم اما همه در ضمیر خودآگاه مشترکی سهیم هستیم. او معتقد بود که انسانها از سمبلهای یکسان یا مشابهی استفاده میکنند که نماینده هر دو جنبه والا و پست حیات روانی هستند. برونوبتلهایم، مشهورترین روانشناس در این زمینه است که از داستان به عنوان روش درمانی کودکان استفاده میکرد. او مربی و درمانگر کودکان روان پریش بود. به عقیده بتلهایم، مشکلترین کار در آموزش کودکان مساعدت به آنان در درک معنای زندگی است تا به بلوغ روانی دست یابند. او در کتاب «برجستهاش کاربردهای افسونگری» مینویسد: صرف نظر از نقش حیاتی و مهم سرپرستان کودکان، میراث فرهنگی که به شکل افسانهها است به زندگی آنها معنا میبخشد. وی معتقد است که وقتی بچهها را در برابر ادبیات قرار میدهیم، قصهها بیشترین جاذبه را برای آنها دارند.
او چنین توضیح میدهد: موضوع این نیست که فضیلت در پایان پیروز و اخلاقیات ترویج میشوند بلکه این است که قهرمان قصه، جذابترین مسئله برای کودک است و او در تمام مبارزات قهرمان خود را در نقش قهرمان قصه میبیند. به خاطر این هم ذات پنداری، کودک تصور میکند که به همراه قهرمان داستان از آزمونها و بلایا به زحمت میافتد و با او به پیروزی دست مییابد.
زیرا که فضیلت پیروز است. کودک چنین هم ذات پنداری را به تنهایی انجام میدهد و چالشهای درونی و بیرونی قهرمان، اخلاقیات را بر لوح ضمیر خودحک میکند. شنل قرمزی نمونهای از داستانهای نمادین است. شنل قرمزی کوچک برای دیدن مادربزرگ به آنسوی جنگل میرود. او قلب مهربانی دارد اما زود نصایح مادر را فراموش میکند و به گرگ اعتماد کرده و تمام جزییات خانه مادربزرگش را برای او افشا میکند. گرگ هم ابتدا مادربزرگ و سپس شنل قرمزی را میخورد و اگر دوستان او کمی دیرتر رسیده بودند ممکن بود پایان غمانگیزی در این داستان داشته باشیم. شنل قرمزی یاد میگیرد که دوستی چیز بسیار خوبی است اما اعتماد بیجا به هر کسی که از راه میرسد کار بسیار نابه جایی است.
داستان شنل قرمزی ممکن است در نظر اول خیلی پیش پا افتاده به نظر بیاید. اما تمثیل بسیار خوبی برای یاد دادن این موضوع است که هر کسی شایسته دوستی نیست و نباید هرگز به غریبهها اعتماد کرد. داستان و افسانه، پیامهای روانشناختی مهمی در بردارند. آنها با آشنا کردن کودکان با آنچه در ضمیر ناخودآگاهشان میگذرد، به کودکان کمک میکنند تا بر مشکلات روانشناختی رشد فایق آیند. داستانها به کودکان میآموزند که مبارزه علیه مشکلات شدید در زندگی اجتنابناپذیر و بخشی طبیعی در حیات بشری است و اگر انسان عقب ننشیند و ثابت و استوار با سختی غیرمنتظره و اغلب ظالمانه روبه رو شود، بر تمام موانع غلبه میکند و در نهایت پیروز میگردد.
کودکان 2 ساله خیلی زود به شنیدن داستانها یا شعرهای کودکانه علاقه نشان میدهند. داستانهای مخصوص کودکان نوپا نباید طولانی یا پیچیده باشند. ممکن است داستان تنها بازتاب کارهای روزانه، مثل تهیه غذا یا پختن آن باشد. وقتی کودکان بزرگتر میشوند میتوانید داستانهایی با حوادث و شخصیتهای بیشتری برایشان بگویید. برای مثال 3 سالهها اغلب از شنیدن داستانهای واقعی در باره کودکی خود یا بقیه اعضای خانواده خوششان میآید. تا سن هفت سالگی، برای بچهها میتوانید قصههایی به روش آهنگین و ریتمیک بگویید که در آنها کلمات کلیدی تکرار شوند. برای این گروه سنی، اغراق در بیان و نشان دادن قصه با حرکات، بسیار مناسب است زیرا به تخیل آنها پرو بال میدهد و رابطه خوبی بین قصهگو و شنونده ایجاد میشود.
به نظر رودلف اشتاینر- موسس مدارس والدورف- بچههای پیش دبستانی عاشق حرکات بیانی با دست، تغییر حالت و احساس با صورت و صداهای زمینه و جلوههای صوتی هستند. برای اینکه شخصیتها و حوادث را برای بچهها زنده کنید، میتوانید از این عناصر استفاده کنید. به یاد داشته باشید که این عناصر را در یک داستان همیشه مثل هم استفاده کنید تا بچهها آنها را یاد بگیرند و به خاطر بیاورند. تطابق یابی، عنصر مهمی در قصهگویی است که به قصهها نیروی نفوذ و تاثیر میبخشد. تطابقیابی، یک فرآیند ذهنی ناخودآگاه است. وقتی بچهها به داستان گوش میدهند به طور مداوم آنچه را میشنوند با خاطرات خود پیوند میدهند. آنها در ذهن خود جستجو میکنند تا تجربیات حاضر خود از داستان را با وقایعی از گذشته مرتبط کنند. اگر کودکی بشنود «سگی بزرگ و خشمگین» شروع به تطابقیابی در تجربیات گذشته میکند تا به این سه کلمه معنی بدهد. بنابراین، عبارت «سگی بزرگ و خشمگین » در هر کودک شنونده، تصویر متفاوتی را در خاطر زنده میکند چون کودکان منحصر به فرد هستند، تجاربشان نیز منحصر به فرد است. آنها جهان را از خلال حواس خود تعبیر و بنابر تجربیات گذشتهشان تفسیر میکنند.
برای انجام دادن این کار، هر کودک یاد میگیرد که رشتهای از الگوها را بسازد. وقتی کودکان قصهای را میشنوند، مدام حوادث و شخصیتهای داستان را با تجربیات خود از وقایع ارتباط میدهند. فرآیند تطابق یابی در سطحی ناهشیار رخ میدهد. به طور مثال تا به حال به این نکته توجه کردهاید که اگر در روند قصه شما اتفاقی عادی برای یکی از قهرمانان پیش بیاید، ممکن است یکی از کودکان اتفاق مشابهی را که برای خودش پیش آمده یا شاهد آن بوده به یاد آورد و دلش بخواهد که آن را بازگو کند. این روند به طور سریع در اتاق قصه به جریان میافتد و تقریبا هر کدام از آنها چیزهای مشابهی را به یاد میآورند. در حقیقت شما یک جریان تطابقیابی را در طول قصهگویی خود فعال کردهاید.
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...