0

زندگینامه حضرت امام علي النقي عليه السلام

 
mehdigerdali
mehdigerdali
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 5587
محل سکونت : خوزستان

معصوم دوازدهم
یک شنبه 24 اردیبهشت 1391  7:37 PM



 امام علي النقي (عليه السلام)

نام : علي ( عليه السلام )
لقب : هادي
پدر : جواد ( عليه السلام )
مادر : سمانه
تولد : 15 ذيحجه سال 212 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 33 سال
مدت عمر : 42 سال
شهادت : سوم رجب 254 هجري
مرقد مطهر : سامرّا

شيرها هم او را مي‌شناسند


در مجلس متوكّل ، همه به حرفهاي آن زن گوش مي‌كردند . زن ادّعا مي‌كرد زينب ، دختر حضرت علي ( عليه السلام ) است و بر ادعاي خود سخت پافشاري مي‌كرد . او 35 سال بيشتر نداشت . قدي بلند و چشماني درشت داشت و بيشتر به زنان روستايي شبيه بود .

- به خدا سوگند من زينب هستم !
- دروغ نگو زن ! زينب كه سلام خدا بر او باد ، سال هاست كه از دنيا رفته است .
- چرا كسي حرف مرا قبول نمي‌كند ؟ خدايا من زينب هستم ، دختر علي كه داماد پيامبر بود ، دختر فاطمه . چه روزگاري داشتم . كودكي بيش نبودم ، روزي جدم رسول خدا به خانه‌ي ما آمد ، با مهرباني دستي به سرم كشيد و دعا كرد كه من هر چهل سال يك بار جوان شوم . حال اگر سخنان مرا نپذيريد ، به خدا قسم نفرين مي‌كنم كه اين كاخ بر سرتان خراب شود .

متوكّل با چشماني پُر از تعجب به وزيرش نگاه كرد . وزير گفت : « اي امير مؤمنان ! جز علي بن محمّد هيچ كس نمي‌تواند جواب اين زن پُرگو را بدهد . »

زن گفت : « او هم ادعاي مرا قبول خواهد كرد ! » و با خودش فكر كرد پيشواي شيعيان چون مخالف خليفه است سخن او را تأييد مي‌كند .

وزير گفت : « خواهيم ديد . چند لحظه‌ي ديگر او مي‌آيد ! »

با آمدن امام ، همه برخاستند . زن هم با احترام برخاست ، سلام كرد و گفت : « درود خدا بر برادرم علي بن محمد ! »

متوكل خنديد و گفت : « اين زن ادعا مي‌كند كه زينب ، دختر علي ابن ابي طالب است !»

لحظاتي سكوت فضاي قصر را فرا گرفت ، وزير گفت : « شايد راست بگويد ! » همه به چهره ي امام نگاه مي‌كردند . چهره‌ي امام كمي گرفته شد . با خشم به زن نگاه كرد و فرمود : « گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است . وي را نزد شيرها ببريد . »

زن يك باره از جا پريد و با ناراحتي فرياد زد : « چه مي‌گويد اين مرد ؟ مي‌خواهد مرا بكشد ! » سپس با گريه ادامه داد : « اگر اين حرف درست است ، اين همه مرد و زن ادعا مي‌كنند كه از فرزندان مادرم هستند ، ابتدا آن ها را آزمايش كنيد ! »

سكوتي سنگين بر تالار قصر حاكم شد . متوكل به صورت تك تك مرداني كه جمع شده بودند نگاه كرد . ترس در چشمان آن ها ديده مي‌شد . همه ، وصف شيرهاي گرسنه در قفس متوكل را شنيده بودند .

زن شـروع به جيغ و شيون كرد و دست‌هاي استخواني‌اش را به آسمان بلند كرد وناليد : « خدايا به فريادم برس . مادر جان ! مي‌خواهند دخترت را خوراك شيرهاي گرسنه كنند ! »

متوكل با خشم فرياد زد : « خاموش باش زن ! »

بعد از جا بلند شد و در حالي كه قدم مي‌زد با خود فكري كرد . احساس خوشايندي وجودش را فرا گرفت . وقت خوبي بود تا مخالف هميشگي و سرسخت خلافت ، يعني امام هادي را بي آبرو كند يا با انداختن او در دام شيرها ، براي هميشه خيالش راحت شود .

خنده‌اي شيطاني چهره‌اش را پوشاند يك باره برگشت و رو به امام كرد و گفت : « پيروان تو ادعا مي‌كنند كه پيشواي آنهائي و جانشين بر حق پيامبر هستي و نهمين فرزند علي ابن ابي طالب و فاطمه . »

بعد لحظاتي ساكت ماند تا همه آماده‌ي شنيدن آخرين حرفش شوند .

- راستي ، چرا خودت پيش شيرها نمي‌روي تا بر همه ثابت شود كه راست مي‌گويي ؟!!

سكوت عجيبي قصر خليفه را فرا گرفت . متوكل منتظر بود با شنيدن جواب منفي امام ، آبروي حضرت را ببرد و بگويد تو هم مثل اين زن دروغ گويي بيش نيستي . ولي امام ساكت بود و با آرامش گوش مي‌كرد . متوكل جلوتر رفت و فرياد زد : « مي‌روي يا نه ؟ »

امام با شجاعت و آرامش پاسخ فرمود : « آري مي‌روم ! »

متوكل در دل شاد شد . از اين بهتر نمي‌شد . بزرگترين دشمنش با پاي خود به قتلگاه مي‌رفت .

همه به طرف ساختمان مخصوص قفس شيرها كه آن سوي باغ كاخ بود ، حركت كردند .

متوكل دوشادوش امام قدم برمي‌داشت . از شادي در پوست خود نمي‌گنجيد . نيم نگاهي به چهره‌ي امام كرد ، هيچ ترسي در صورت او ديده نمي‌شد و احساس مي‌كرد قهرماني است كه شجاعانه به پاي دار مي‌رود ، بدون هيچ ترسي .

به قفس بزرگ شيرها نزديك شدند .متوكل در جايگاه مخصوص نشست . تعارف كرد ديگران هم بنشينند . كمي آن طرف تر ، مادر خليفه و زنها و از جمله زني كه ادعا مي‌كرد زينب است ، روي نيمكت نشستند .

چهار شير گرسنه در فضاي پائين قفس آهني دور مي‌زدند و مي‌غريدند . گويي منتظر غذا هستند . متوكل سري تكان داد وگفت : « اي فرزند رسول خدا ! نردبان آماده است ! »

امام برخاست ، از در قفس وارد شد . دست به نردبان گرفت و مثل يك قهرمان دلاور ، آرام آرام از پله ها پائين رفت . همه نگران بودند حتي وزير بزرگ . آن زن كه فكر مي‌كرد بعد از امام ، نوبت اوست از ترس مي‌لرزيد . اما متوكل تلاش مي‌كرد خوشحاليش را پنهان كند .

شيرها كنار پايه‌هاي نردبان آمده و منتظر ايستاده بودند . نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود . بعضي از تماشاچيان چشمانشان را بستند . وقتي حضرت پا بر كف قفس گذاشت ، شير نري كه از همه قوي‌تر بود آهسته پيش آمد . لباس امام را بوييد و سپس مثل آهويي مهربان خود را به تن او ماليد وكفش هايش را ليس زد ، انگار كه دارد پاي امام را مي‌بوسد .

شيرها‌ي ماده ، غرش آرامي‌كردند و شير نر را كنار زدند و خود را به لباس امام ماليدند و همان كار شير نر را تكرار كردند .

امام هادي ( عليه السلام ) پوست مخملي شيرها را نوازش كرد . هر شيري سعي مي‌كرد به امام نزديك تر باشد . در برابر نگاه همه ، شيرها چون گوسفند دور امام مي‌چرخيدند و خود را به او مي‌ماليدند و مي‌بوييدند و احترامشان را به حضرت نشان مي‌دادند و او هم آنها را نوازش مي‌كرد .

بعضي از تماشاچيان گريه مي‌كردند ، هيچ كس باور نمي‌كرد . متوكل از تعجب خشكش زده بود و نمي‌توانست حرف بزند . بارها ديده بود كه هنوز مخالفانش به زمين نرسيده ، شيرها آنها را تكه پاره كرده و خورده‌اند . با خود فكر كرد : « واي ، اگر خبر اين حادثه در شهر شايع شود ........... »

امام براي آخرين بار شيرها را نوازش كرد و به سوي نردبان رفت . امّا شيرها جلويش را گرفتند و ناليدند ، گويي از رفتن امام ناراحتند و امام با آنها سخن گفت ، همگي را نوازش كرد واز قفس بيرون آمد .

همه به امام خيره شده و ساكت بودند . عجب نمايشي بود ! متوكل آب دهانش را قورت داد و گفت : « چه نمايش شگفتي پسر عمو ! شما سربلند شديد . حالا نوبت ديگران است .» اما در دلش به شكست سنگين ديگري در برابر حُجّت خدا وامام شيعيان اعتراف كرد . بعد اشاره به آن زن كرد و گفت :« حالا نوبت توست »

فرياد و شيون زن بلند شد . جيغ مي‌كشيد و مي‌ناليد : « غلط كردم ، من دروغ گفتم ، من دختر فقيري هستم كه به خاطر فقر چنين ادعايي كردم ، مرا ببخشيد ! »

بعد خود را روي قدم هاي امام انداخت و گفت : « به جان مادرتان ، از من درگذريد ! به پدر پير و فقير و تنهايم رحم كنيد ! » امام ، با مهر به آن زن كه چون ابر بهاري اشك مي‌ريخت نگاه كرد و او را بخشيد .

جملاتي آموزنده از حضرت امام هادي ( عليه السلام )


- دنيا بازاري است كه گروهي از آن سود مي‌برند و گروهي ضرر و زيان مي‌كنند .
- كسي كه عملي را انجام دهد ولي از صميم دل با آن موافق نباشد ، خدا آن را نمي پذيرد .
- علوم خدايي در اخلاق فاسد اثر نمي‌كند .

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها