0

غوغاي‌خنده

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

غوغاي‌خنده
یک شنبه 24 اردیبهشت 1391  6:53 PM

 

از پشت فرمان سرك كشيد. تا چراغ قرمز راهي نمانده بود، البته فرقي هم نمي‌كرد. آنقدر ترافيك بود كه انگار بيشتر راه را پشت چراغ قرمز مانده بود.

 

 

هوا هم در اين ترافيك به نظرش گرم‌تر مي‌آمد.

هرچه زودتر مي‌رسيد برايش بهتر بود. بايد وسايل سفرش را مي‌بست. الان هم وقت كم داشت.

مطمئنا به چُرتي هم نمي‌رسيد، اما ارزشش را داشت. هم كار بود و هم تفريح.

در همين فكرها بود كه با صداي ضربه‌اي از جا پريد. پسر بچه‌ بيني‌اش را به شيشه چسبانده بود و براي آن كه به او بفهماند حضور دارد به شيشه‌ ضربه مي‌زد.

شايد هم مي‌خواست از خنكاي شيشه لذت ببرد.

شيشه‌هاي دودي‌ اجازه نمي‌داد صورت او را خوب ببيند.

او اما مدام با زدن ضربه‌هاي ريز به شيشه، اعصابش را به هم مي‌ريخت.

هر چه با خودش فكر كرد، نتوانست هواي مطبوع ماشين را براي لحظه‌اي از دست بدهد.

پسرك بي‌خيال شد و با بيسكويت‌هاي در دستش، لي‌لي‌كنان به سمت ماشين ديگري رفت. دوستانش نيز از اطراف به او پيوستند.

از داشبورد ماشين،‌ كاغذي بيرون كشيد. ليست خريدهاي سفرش بود. همه را آماده كرده بود، جز چند مورد كوچك كه سفارش دوستانش بود.

نفس راحتي كشيد. حداقل آن نقطه از دنيا خنك بود و مي‌توانست استراحتي كند.

ماشين‌ها كمي تكان خوردند و چند متر جلو رفتند.

آن كودكان خسته و كلافه از گرما در مسير ويژه اتوبوس جايي گير آوردند و در سايبان جايگاه لم دادند.

نمي‌دانست چرا توجهش به آنها جلب شده بود. شايد هم چون شارژ موبايلش تمام شده بود و تلفنش‌ طبق معمول زنگ نمي‌خورد، براي نگاه كردن به اطراف وقت داشت.

يكي از كودكان از دور به سمت دوستانش آمد. دستانش را دو طرف ليواني شكسته گرفته بود تا آب آن نريزد. وقتي به آنها رسيد كمي آب در ليوان مانده بود تا بخورند. آب از اطراف ليوان جاري بود. با خودش گفت عجب فداكاري‌اي؛
جالب بود.

چراغ سبز شده بود. باد كولر ديگر برايش اهميت نداشت. به صندلي پشت و تمام خريدها نگاهي انداخت و ياد سفرش افتاد كه چقدر برايش هزينه برداشته بود. خنده بچه‌ها در ترافيك غوغايي به پا كرده بود.

***

ناگهان با صداي خنده بچه‌ها از خواب پريد. روي تخت سر‌جايش‌ نشست. قلبش به تپش افتاد. همه آنچه ديروز اتفاق افتاده بود را در خواب ديد. آرام به سمت پنجره هتل رفت. نماي زيبايي داشت و چقدر آرام بود. هوا هنوز گرگ و ميش بود. نگاهي به بيرون كرد.

صداي خنده بچه‌ها در اتاق پيچيد.

انگار كسي ازدرونش با بچه‌ها مي‌خنديد. اومي‌خنديد ، بچه‌ها مي‌خنديدند . بچه‌ها مي‌خنديدند ، اومي‌خنديد. خنده باران بود.

بهاره سديري 

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها