هر گه که دل به عشق دهي، خوش دمي بود
در کار خير،حاجت هيچ استخاره نيست.
حافظ
عشق، داغي است که مرگ نيايد، نرود
هر که بر چهره از اين داغ، نشاني دارد.
سعدي
اي بي خبر از سوخته و سوختني!
عشق، آمدني بود، نه آموختني!
سنايي
اگر چه مستي عشقم خراب کرد، ولي
اساس هستي من زان خراب ، آباد است
حافظ
با عشق، همنشين شو و از عقل، برشکن
کو را به پيش اهل نظر، اعتبار نيست
عبيد زاکاني
کتاب عشق را جز يک ورق نيست
در آن هم، نکته اي جز نام حق نيست
پروين اعتصامي
عشق، هيچ آفريده را نبود
عاشقي جز رسيده را نبود
سنايي غزنوي
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم، دوام ما
حافظ
بيا که در غم عشقت مشوشم بي تو
بيا ببين که در اين غم، چه ناخوشم بي تو
سعدي
اي که از دفتر عقل، آيت عشق آموزي
ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست
حافظ
ملامت من مسکين مکن که در ره عشق
به دست عاشق بي چاره، اختياري نيست
عبيد زاکاني
عجب علمي است علم هيئت عشق
که چرخ هشتمش، هفتم زمين است
حافظ
عشق،داني چه گفت تقوا را؟
پنجه با ما مکن که نتواني
سعدي
مترس از جان فشاني، گر طريق عشق مي پويي
چو اسماعيل بايد سر نهادن روز قرباني
پروين اعتصامي
خوشا کسي که زعشقش دمي رهايي نيست
غمش ز رندي و ميلش به پارسايي نيست
عبيد زاکاني
در عشق، خانقاه و خرابات، فرق نيست
هر جا که هست، پرتوي روي حبيب است
حافظ
چه خبر دارد از حقيقت عشق
پايبند هواي نفساني؟!
سعدي
ما را همين بس است که داريم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نيست
عبيد زاکاني