جز به همدردي نگويم درد خويش گفتن از زنبور، بي حاصل بود با يکي در عمر خود، ناخورده نيش تا تو را حالي نباشد همچوما حال ما باشد تو را افسانه پيش سوز من با ديگري نسبت مکن او نمک بر دست ومن بر عضو ريش
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم