عاشقي،نه کار توست
گويند که مردي برزني عارفه رسيد وجمال آن در دل آن مرد، اثر کرد. گفت:اي زن!من خويشتن را از دست بدادم، در هواي تو. زن گفت: چرا نه در خواهرم نگري که از من با جمال تر است ونيکوتر؟
مرد گفت:کجاست آن خواهر تو تا ببينم؟زن گفت:برو - اي بطّال - که عاشقي نه کار توست. اگر دعوي دوستي تو با ما درست بودي، تو را پرواي ديگري نبودي