در برابر ديدگان معشوق
يکي از پيران طريقت گفت: در بازار بغداد، يکي را ديدم که اعوان ديوان خلافت در وي آويخته بودند و بي محابا او را زخم مي کردند. در آخر، او را خواباندند وهزار تازيانه بر وي زدند. آهي نکرد! بعد ازآن فرا پيش وي رفتم. گفتم: اي جوان مرد!آن همه زخم ها بر تو کردند. چرا آهي نکردي وجزعي ننمودي تا بر تو رحمت کردندي؟گفت:اي شيخ!معذورم دار که معشوقم برابر بود واز بهر وي مرا مي زدند. ازنظاره وي، درد زخم بر من آسان شد