0

شهید محسن وزوایی

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: شهید محسن وزوایی
جمعه 8 اردیبهشت 1391  11:36 AM

 شهید محسن وزوایی فرمانده تیپ حضرت رسول(ص) و فاتح قله بازی دراز از دانشجویان مسلمان پیروخط امام

محسن وزوایی

محسن وزوایی

هادی غیب

در زمان عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی دراز فرماندهی محور تیپ حمله را محسن بر عهده داشت. بچه‌ها در وضعیت سختی قرار داشتند. از تمام نیروهای گردان ۹ تنها ۶ نفر به ارتفاع ۱۰۵۰ رسیدند. محسن با گلوی تیرخورده به مبارزه ادامه داد. خون آرام آرام از جراحتش بیرون می‌ریخت. نگاهی به پنج همرزمش انداخت. صورت بچه‌ها خسته خسته بود. بلند شد و توانست به یاری دوستانش گردان کماندویی دشمن را به اسارت درآورد. افسر بعثی به اصرار می‌خواست فرمانده نیروهای ایرانی را ببیند بچه‌ها یکی از بسیجی‌ها را به عنوان فرمانده به او معرفی کردند.(۱) افسر عراقی در میان حیرت نیروها گفت: «نه این فرمانده شما نیست، ‌او سوار بر اسبی سپید بود اما هرچه به طرفش تیراندازی کردیم اثری نداشت؛‌ من می‌خواهم او را ببینم.» اشک از چشمان همه سرازیر شد هادی غیب بار دیگر آنها را از میان کینه و آتش دشمن نجات داده بود محسن پس از اتمام عملیات در مصاحبه‌ای این مسئله را امداد و عنایت ائمه هدی به رزمندگان اعلام کرد.

۱- به علت مسائل امنیتی وزوایی را معرفی نکردند.

منبع:کتاب عقابان بازی دراز

 

سخن شهید

باید بر مکتب تکیه کرد و دقیقاً روی موازین مکتبی حرکت نمود. دشمن می‌خواهد با توطئه‌های گوناگون مردم را خانه‌نشین کند و با بعضی مصلحت کارها و سیاست بازی‌ها ضربه به انقلاب بزند. باید اجازه این کار را به او نداد. باید به وظیفه الهی و اسلامی که روی دوش ما گذاشته شده است عمل کنیم و اصلاً نباید فکر کنیم که شاید شکست بخوریم. باید رابطه خود را با ملل جهان به خصوص مسلمانان و نهضتهای آزادیبخش برای صدور انقلاب افزایش دهیم و از آنان پشتیبانی کنیم و کانال‌های انحرافی از قبیل ملی‌گرایان و امثال آنها را بشناسیم و نگذاریم به انقلاب ضربه بزنند…. من کربلا را برای خود نمی‌خواهم بلکه برای انسان بعدی می‌خواهم ما برای خودمان فعالیت و مبارزه نمی‌کنیم. برای نسل‌های بعدی این مملکت می‌جنگیم برای هفت هشت سال دیگر.(۱) یک پیام برای امت مسلمان دارم امت ما بدانند که تا موقعی که فرزندان اسلام زنده باشند همانطوری که امام گفته‌اند تا آخرین قطره خون در راه اسلام،‌ دفاع می‌کنیم چه کشته شویم و چه بکشیم، پیروزیم مرگ در اینجا مفهومی ندارد. بنابراین با اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه تا آخرین قدم پیش می‌رویم تا جائیکه قدرت اسلام با متصل شدن به حکومت مهدی (عج) در سرتاسر جهان مستقر شود و عدل الهی برقرار شود بنابراین بدانند که این گروه‌ها و لیبرالها! به هیچ وجه نمی‌توانند خلل به اسلام وارد کنند چون این نیروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه دیگری ندارند این پناهگاه بهترین پناهگاه برایشان است. پس بیایید همگی با هم با اعتقاد به ولایت فقیه، حکومت واحد را با صدور انقلابمان به تمام جهان ثابت کنیم.

۱-دستنوشته

 

شهادت

اردیبهشت ماه بود، هوا نسبتاً خوب به نظر می‌رسید عملیات بیت‌المقدس آغاز شد، وزوایی و شهبازی مسئولیت دو محور را بر عهده داشتند. سحرگاه حاج احمد متوسلیان دستور داد، وزوایی دو گردان از نیروهای خود را روانه غرب کارون نماید. گردان‌های میثم تمار و مقداد به راه افتادند. جاده خرمشهر – اهواز به زیر دو پایشان می‌لرزید. گردان‌ها در میان جاده‌ها با موانع روبه‌رو شدند. حاج احمد محسن را به آنجا فرستاد. خورشید کم‌کم به آسمان می‌آمد ناگهان هواپیماهای دشمن در بالای سر رزمنده‌ها به پرواز درآمدند. باران آتش پاتک سنگین بعثی‌ها تمام مواضع تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) را به خطر انداخته بود. هوا روشن شد ،وزوایی تمام تلاش خود را مصروف نجات گران میثم تمار از میان آتش کرد. نگران بچه‌ها بود. باید آنها را از منطقه بیرون می‌کشید. ناگهان گلوله‌ای به زمین اصابت کرد. محسن بر خاک افتاد. کمی چشمانش را باز کرد گرد و غبار مقابل دیدنش را گرفت. بوی دود و باروت آزارش می‌داد. چشمانش را بست. پیکر خون‌آلود محسن در میان نوحه و ناله بچه‌ها به عقبه منتقل شد.

 

خدانگهدار

 

 

           

 

ساکش را بست، و مقابل در ایستاد نگاهی به قامتش انداختم دلم لرزید نمی‌خواستم بار دیگر از او جدا شوم، گفتم:«محسن جان! تو دوباره از خطر نجات یافتی من خیلی دلم شور می‌زند این دفعه دیگر نرو.با این وضعیت که نمی‌توانی کربلا را آزاد کنی، محسن آرام پاسخ داد:«مادرجان! ناراحت نباش، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. مادر ما کربلا را برای خودمان نمی‌خواهیم،‌کربلا را برای سالهای بعد می‌خواهیم. همسر برادرش جلو آمد، او هم نگران بود. با ناراحتی گفت: «آقا محسن مادرت راضی نیست نرو! باپدرش صحبت کردم بلکه او را راضی نمائیم، این بار به جبهه نرود. هر دو مصرانه گفتیم. تو به علت جراحتت خیلی ناتوان شده‌ای، پوتین‌ها را پایش کرد، نگاهش را از من دزدید و گفت: «مادر هر دستوری بدهی انجام می‌دهم اما از من نخواه که بمانم، من عهد کرده‌ام که تا آخرین لحظه باشم.»

فایده‌ای نداشت باید می‌رفت دلش جای دیگری بود. بغضی در سینه داشت که اینجا نمی‌شکست. با بغض و گریه گفتم :«برو مادر! خدا نگهدار…»

منبع:کتاب عقابان بازی دراز

 

راوی: مادر شهید

یاور مهربان

صدای زوزه باد نیمه‌های شب در فضا پیچید همه نیروها امیدشان به گردان “حبیب‌بن‌مظاهر (س)” بود. اما گردان در تاریکی شب ناپدید شد. سرنوشت کل عملیات به خطر افتاد حاج احمد متوسلیان آرام و قرار نداشت. “محسن وزوایی” در آن گردان بود وحشت عجیبی سراپایشان را فرا گرفت. محسن به گوشه‌ای رفت و به نماز عشق ایستاد و زیر لب زمزمه نمود: «اگر می دانی نیت‌های ما خالص و فقط برای توست یاریمان کن! راه را نشانمان بده! خدایا تو برای موسی دریا را شکافتی و به امر تو عنکبوتی در مقابل غاری که حضرت محمد (ص) در آن پنهان شده بود تار تنید. خدایا به حق امام زمان (عج) به حق نیایش خمینی به حق حسین (ع) قسمت می‌دهیم. ما بندگان حقیر را از این درماندگی نجات بده.» سپس برخاست. بچه‌ها را صدا زد و خود به راه افتاد. همه مطمئن از تصمیم او آماده شدند. ساعتی بعد گردان حبیب‌ مقابل تپه «تانک» بود. محسن بارها و بارها دست امداد الهی را دیده بود، هنوز به خاطر داشت در عملیات بازی دراز که از ناحیه فک و دست راست به سختی مجروح شده بود. در یک شب ده عدد والیوم به او تزریق کردند. پرستار به او گفت:«برای چه کسی این کارها را می‌کنی؟ به خمینی بگو تا بیاید معالجه‌ات کند» محسن خندید، نباید سخن منافق در او تأثیری می‌گذاشت.آرام پاسخ داد:«خدا خودش درست می‌کند» سپس با خود گفت:«هنگامیکه زجرمی‌کشم، از لحاظ معنوی و روحی لذت می‌برم». پزشکان تصمیم گرفتند از استخوان لگن برای پر کردن جای خالی استخوان‌های فک و دست استفاده نمایند. اما قبل از عملیات شگفت‌زده متوجه شدند استخوان فک و دست محسن ترمیم شده و مقداری گوشت هم اطرافش را احاطه نموده. قدرت خدا لایزال است، هرچه به او توکل کنی پاسخش را خواهی گرفت.

منبع:کتاب عقابان بازی دراز

 

خدا با توست

عملیات بازی دراز قربانگاه بچه‌های گردان ۹ بود. هلی‌کوپترهای عراقی در آسمان می‌چرخیدند. و به صورت مستقیم به سمت سنگرهای بچه‌ها شلیک می‌کردند. هر لحظه قامت جوانی بر خاک می‌افتاد. ناگهان یکی از نیروها به طرف محسن رفت و با ناراحتی گفت:«پس آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند» کجا هستند ‌کجاست نیروهایی که قرار بود بیایند؟ چرا بچه ها را به کشتن می‌دهی؟ وزوایی سرش را برگرداند نگاهی به آسمان انداخت همه را صدا زد صدایش در فضا پیچید «الم ترکیف فعل ربک باصحاب‌الفیل …..» بچه‌ها شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلی‌کوپترها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی‌کوپتر دیگر به یکدیگر برخورد نمودند.

آن مرد عصبانی شرمزده از محسن عذرخواهی کرد. آری ایمان آن است که مطمئن باشی همه جا خدا با توست.

 

منبع:کتاب عقابان بازی دراز

 

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها