عصاي دست يا بلاي جان
پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391 2:01 PM
«حالا كدوم طرف اين شهر بي سر و ته رو بگرديم؟» زن آرام از دختر پرسيد. «نميدونم، منم داشتم به همين فكر ميكردم، به نظرم بهتره ايستگاه بعدي پياده بشيم. خونه يكي از دوستام همين طرفاس؛ چند روز پيش ميگفت يه چيزايي اونجا گير مياد.» سرعت قطار مترو كه كم شد، دختر بلند شد و دست زن را گرفت تا كمكش كند از روي صندلي بلند شود. زن 35 سال بيشتر نداشت اما به آدمهاي چهل و هفت، هشت ساله ميمانست. زانوهايش درد ميكرد؛ تازگيها وقتي مينشست، بلند شدنش سخت ميشد. به خيابان كه رسيدند، هُرم گرما دويد روي پوست صورتشان و آفتاب تند روزهاي آخر بهار تهران كه وقتي با دود و دم ماشينها يكي ميشود، مثل آفتاب مرداد است، پوستشان را سوزاند. با عجله به سايه درختي پناه بردند و دختر اين طرف و آن طرف را نگاه كرد و با دست اشاره كرد به سويي و گفت: «از اون طرفه.» براي اينكه چشمهاشان از آفتاب تند دم ظهر در امان بماند، سرشان را پايين انداخته بودند و تند قدم برميداشتند. از خيابان به كوچهاي وارد شدند و از كوچه به خيابان ديگري رفتند؛ در اواسط خيابان، دختر جلوي مغازهاي كه يك ديوار شيشهاي آن را از پيادهرو جدا كرده بود، ايستاد. دستش را بالاي ابروها گذاشت و صورتش را به شيشه نزديك كرد. آنقدر نزديك كه دستش به شيشه چسبيد. بعد برگشت و گفت: «خودشه، مغازه آقا ذبيحه.» «معاملات املاك صداقت» تا زن اين را زير لب زمزمه كند، دخترك در را باز كرده بود. صدايش توي مغازه پيچيد: «سلام آقا ذبيح.» *** استكان چاي توي دست زن مانده بود، مثل چشمهايش كه خيره به دهان آقا ذبيح بودند. «بعد از خدا اميدمون به شماس.» زن آنقدر آهسته گفت كه آقا ذبيح متوجه نشد و پرسيد: «چي گفتين آبجي؟» زن حرفش را تكرار كرد. آقا ذبيح سري تكان داد و گفت: «من كه خدمتتون گفتم، با اين پول، شما نميتونين هيچ خونهاي تو اين منطقه اجاره كنين... اصلا بعيد ميدونم تو همه تهرون بشه يه همچين اكازيوني رو پيدا كرد.» بغض راه گلوي زن را گرفت. آقا ذبيح قول داد گوش به زنگ باشد تا اگر خانه مناسبي پيدا شد، آنها را خبر كند. زن و دختر در حاليكه ميدانستند حرفهاي آخري براي دلگرم كردن آنها زده شده، تشكر كردند و از مغازه بيرون آمدند. پاهاي زن ياراي رفتن نداشتند. دختر نگاهش كرد، دستش را كشيد، از خيابان رد شدند و به پارك آن طرف خيابان رسيدند. روي نيمكتي كه زير سايه بيد مجنوني بود، نشستند. دختر باز هم دستهاي زن را توي دستش گرفت و توي صورتش لبخند زد: «نگران نباشين، درست ميشه.» بلند شد و رفت و چند دقيقه بعد با 2 تا ساندويچ برگشت. ناهارشان را كه خوردند، زن آرام آرام حرف زد، دلش پر بود. از بخت خودش گفت، از اينكه بچهها را با هر بالا و پاييني بزرگ كرده، از اينكه سعي كرده بود هميشه سرشان بالا باشد از اينكه براي درس و مشق و مدرسهشان كم نگذاشته تا به جايي برسند، از اينكه... اما حالا 2 تا پسرش به قول قديميها به جاي اينكه عصاي دستش باشند؛ بلاي جانش شدهاند. او را مجبور كردهاند خانه را عوض كند و وقتي صاحبخانه لطف كرده و پول پيش را يكماه زودتر از تخليه خانه داده تا جاي ديگري را پيدا كنند، پسرها كه چشم شان به پول افتاده، يكيشان موتور خواسته و آن ديگري كامپيوتر و كلي چيزهاي ديگر. «اونقدر نق به جونم زدن كه ذله شدم؛ بهشون پول دادم تا اين چيزا رو بخرن...» گريه امانش نميدهد. دختر دستهاي زن را محكمتر ميگيرد. «جوونن، بعضي از جوونها هم اينطوري ميشن ديگه؛ واقعا متوجه شرايط نيستن، اما شما هم اين حرفا رو تا حالا نگفته بودين.» «چي بگم، بچههامَن.» «آره ولي هر چيزي يه حدي داره؛ با اجازه شما امشب ميگم بابام بياد خونهتون، حالا ديگه اونا بزرگ شدن، خوبه يه مرد باهاشون حرف بزنه.» «نميدونم، من كه ديگه عقلم قد نميده.» «آره اينطوري بهتره، دايي هم مثل پدره، ولي شما خونه نباشين بهتره. من ميام دنبالتون با هم بريم بيرون. بذارين بابا باهاشون راحت حرف بزنه.» دختر دست كرد توي جيبش، يك بسته دستمال بيرون آورد و آن را به زن داد. زن اشكهايش را پاك كرد. لبخندي زد و انگار يك كمي سبك شده باشد، خودش از روي نيمكت بلند شد و گفت: «راه بيفت مادر، زياد كار داريم.» كورش اسعدي بيگي
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه