0

فرماندهان شهید لشکرمکانیره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:فرماندهان شهید لشکرمکانیره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سه شنبه 22 فروردین 1391  11:51 AM

 

شهید محمد حشمتی :

 

قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوایی لشکرمکانیزه 31 عاشورا

 

 

«من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفا دارم. زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشید.

اینها سطوری از وصیت نامه توست و ما مردانی مثل تو را، در عاشورا سراغ داریم. در وقایع عاشورا خوانده ایم که، امام فرمان داد که چراغ ها را خاموش کنند تا آنان که عاشورایی نیستند، در تاریکی شب، راه عافیت در پیش گیرند و میدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر میثاق ماندند. آنان که گفتند: اگر هزاران بار کشته شویم و باز زنده شویم، دست از حسین (ع) برنخواهیم داشت. اینک وصیت نامه تو را می خوانیم: «من با امام خمینی میثاق بسته ام...»

تو صدها سال بعد از عاشورا به دنیا آمده بودی، در دیاری دورتر از کربلا. در سال 1339 شمسی و در مراغه. اما ما می دانیم که تو در عاشورا متولد شده بودی و در سرزمین کربلا، که: کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا....

تو عاشورایی بودی و عاشورایی ها جز کربلا آرام نمی گیرند. گویی آن همه بیقراری و شب زنده داری حکایت از اشتیاق سفر داشت، سفری به کربلا.....

«شب امتحان بود. پاسی از شب گذشته بود و من هنوز بیدار بودم و دروس خود را مرور می کردم. اندک اندک خستگی و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش کردم تا به بستر بروم. در این لحظات محمد را دیدم که به حیاط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقایقی زمزمه ها و ناله های عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبی که در اتاق او روشن بود، چهره نورانی اش را می دیدم. نوشته ای در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه می کرد و می گریست. تا حوالی صبح راز و نیاز امتداد داشت و چون راز و نیازش به انتها رسید، به حیاط رفت و ورقی که در دست داشت، آتش زد...

از ماجرای آن شب به او چیزی نگفتم. گویی این راز را یکی از دوستانش نیز دریافته بود. به او گفته بود: «چرا این مطالب دلنشین را که با خط زیبای خود نوشته ای، می سوزانی؟» و محمد گفته بود: «زیبایی مطلق از آن خداست، این سری است که هرگز فاش نخواهد شد

روزی نیز ورقی از نوشته های او را پیدا کردم. بر آن نوشته شده بود: «الهی! من چه باشم در برابر تو؟ چون کاهی بر خشت بام، تن خاکی ام مشحون از آلام..»

آن زمان من سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم و نمی دانستم بر محمد چه می گذرد. اما اکنون می دانم که ... »

اکنون می دانیم که اشتیاق سفر به سمت کربلا روح محمد را می گداخت. محمد! ما اکنون می خواهیم تو را بشناسیم. اکنون می خواهیم بدانیم تو کیستی. ناز پرورده تنعم نبودی. در خانواده ای به دنیا آمده بودی که غبار ثروت و سیم و زر، آینه اصالتش را مکدر نکرده بود. با مادری مهربان تر از باران و نسیم و پدری سرشار از غیرت مسلمانی. از همان کودکی با دردها و رنج ها در آمیختی. هنوز کارگردان کارخانه قالیبافی سیمای معصوم طفلی را به یاد دارند، که از بام تا شام پشت دار قالی می نشست و با انگشت های نحیف خود گره در گره فرش می بافت و شامگان در «کمیته های پیکار با بیسوادی» الفبا می آموخت. هنوز خیابان ها و کوچه های مراغه تو را به یاد دارند، تازه جوانی را که در روزهای پر آشوب انقلاب پیشاپیش صفوف راهپیمایی گام برمی داشت.

هنوز بچه های «مکتب توحید» از تو می گویند، از حمید پرکار، از رزاقی، از قادری، از شماها که در خون به توحید رسیدید. هنوز بچه های مکتب توحید از کتابی سخن می گویند که قرار بود چاپ شود: «بچه های مکتب» و این کتاب به قلم تو رقم خورده بود... حکایت شگفتی بود حکایت آخرین اعزامت به جبهه. پیش از آن بارها به میدان رفته بودی، اصلاً تو لباس پاسداری به تن کرده بودی که برای همیشه در میدان باشی، می گفتی: «لباس پاسداری، کفن معطر است». در لشکر انگشت نما شده بودی: «آرپی‌جی زن!» حال آن که تو از شهرت و از شناخته شدن می گریختی. در والفجر مقدماتی، آوازه ات در لشکر پیچید و حکایتی که حکایت نبود، حقیقت بود: تانک های غول پیکر به پیش می آمدند. غرش تانک ها استخوان ها را می لرزاند و محمد و یارانش تکبیر زنان به مصاف تانک ها می رفتند، رود در رو...

اما خیلی ها از واپسین اعزام تو چیزی نمی گویند. می گویند، اما از چگونه رفتنت نمی گویند: در ارشادگاه زندانیان مراغه خدمت می کردی. مسؤول ارشادگاه با خودروی بیت المال به مسافرت شخصی رفته بود. و تو این کارها را تحمل نمی کردی. رفتی و به مسؤول مافوق گفتی و او چنین گفت: به من مربوط نیست!

ـ اگر به تو مربوط نیست، پس چرا جایی را که به تو مربوط نیست، اشغال کرده ای؟

این فریاد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستی تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعید کنند. اما تو پیش از آن که بار دیگر با عافیت طلبان روبرو شوی، کوله بارت را بستی. می دانستی به کجا می روی.

ـ پدرجان! دیگر جای درنگ نیست، می روم... مطمئنم که این آخرین دیدار ماست، حلالم کنید...

و پدر در حالی که اشک عاطفه از چشمانش می جوشید، با صدای مردانه اش جواب داد:

ـ پسرم! تو جگر گوشه من هستی، اما هم چنان که ابراهیم، اسماعیل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه می فرستم، چون دین اسلام فقط و فقط یک بار در خانه مسلمان را می کوبد...

پدر این گونه گفت. مادر زمزمه کرد: «شیرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدی. گام به گام به جبهه نزدیک تر شدی. در خم کوچه سربرگرداندی و چشم در چشم همه ما خندیدی....

به جبهه می رفتی و سه روز بود که داماد شده بودی.

پیش تر از آن که جانشین گردان پدافند هوایی لشکر باشی، مسئول دسته آرپی‌جی زن بودی. هیچکس در لشکر نمی دانست که محمد حشمتی دوران خدمت سربازی اش را در نیروی هوایی سپری کرده است. هیچکس نمی دانست که تو با توپ های ضد هوایی آشنایی دیرینه ای داری. در این مورد با کسی چیزی نگفته بودی. نمی خواستی پشت توپ بنشینی و در انتظار آمدن هواپیماهای دشمن باشی. می خواستی در مقدم ترین خط نبرد با دشمن روبرو شوی. اما عاقبت این راز نیز آشکار شد:

در نزدیکی بانه مستقر بودیم و تو فرمانده دسته ما بودی، دسته آرپی‌جی زن. ناگهان غرش هواپیماهای خصم وضعیت ما را به هم ریخت. بمب ها فرو ریختند. در میان آتش و انفجار بمب ها سرها بی پیکر شد و پیکرها بی سر. ضد هوایی های ما شروع به آتش کردند. اما هواپیماها سمج تر از آن بودند که در بروند. به سوی توپ های ضد هوایی حمله بردند. آتش توپ های ما خاموش شد. تنها یکی از توپ ها کار می کرد، هواپیماهای دشمن دیوار صوتی را بر فراز توپ شکست، خدمه های توپ شوکه شدند و آخرین توپ نیز خاموش شد. حیران و مبهوت به هواپیماهای عراقی می نگریستم. دیگر همه توپ های ما خاموش شده بودند و هواپیماها بازمی گشتند تا دوباره.... در این هنگام تو را دیدم که سبکتر از باد به سوی توپ ضد هوایی دویدی. لحظاتی طول نکشید که تو را در پشت توپ دیدم. برایم عجیب بود. نمی دانستم که می توانی با توپ ضد هوایی تیراندازی کنی. اما از آتشی که مدام از گلوی لوله های توپ بیرون می جهید، فهمیدم که می توانی. آتشی به پا کردی و آبی بر دل شعله ور ما ریختی. اکنون تنها یک توپ از توپ های ما کار می کرد. هواپیماهای عراقی در ارتفاع پایین بازگشتند، لحظاتی دیگر تنها یکی از هواپیماها در آسمان بود. دیگری با آتش تو سقوط کرده بود. فریادهای تکبیر رزمندگان در آسمان پیچید. هواپیماهای عراقی نیز گریخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعی از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت. تو یکی از گمشده های آقا مهدی بودی. جانشینی گردان پدافند هوایی را بر عهده ات نهاد. نمی پذیرفتی. می گفتی: «اغلب اوقات نیروهای پدافند در پشت جبهه می گذرد...» اما این تکلیفی بود که فرمانده لشکر بر عهده ات نهاد و تو به تکلیف خود عمل کردی: «چشم آقا مهدی

امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ دیگر به خود گرفته است. کوچه ها پر از شمیم دلکش شهادت است. خیابان در خیابان جمعیت موج می زند. 13 شهید تشییع می شود. محمد حشمتی جانشین پدافند هوایی لشکر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است...

جمعیتی غریب است، انبوه در انبوه. و من به تو می اندیشم که می گفتی: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعی است. نیروهای پدافند پراکنده اند و ما نمی توانیم نماز جماعت بخوانیم...» و دریغ می خوردی.

چشمانم بی اختیار خیس می شود. خدایا! ما در کجا هستیم؟ محمد حشمتی را کجا می برند. ما دیروز با هم بودیم، درست یازده روز پیش، درست 28 مهر... می جنگیدیم. عملیات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتک سنگین خود را آغاز کرده بود. قریب ظهر، فشار دشمن بیشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنیمت گرفته شده بود. داد زدی: «باید یکی از توپ ها را به جلو ببریم...»

یکی از توپ های 5/14 را روبروی دشت پنجوین و نزدیک خط دشمن مستقر کرده بودی. چرخ بال های دشمن بچه ها را اذیت می کردند اما گلوله های توپ 5/14 به چرخ بال ها نمی رسید. با عجله آمدی پیش من:

ـ چند ساعت زحمت کشیدم و توپ مستقر کردم. کار ساز نشد...

ـ توپ را که بیش از این نمی توانیم به جلو بکشیم، تانک ها می زنندش...

نگران بچه ها بودی. با عجله گفتی: «یکی از توپ های غنیمتی را با خودرو به خط لجمن می بریم. شاید بتوانیم جلو هلی کوپترها را بگیریم

آتش دشمن هر لحظه سنگین تر می شد. یکی از توپ های 5/14 را سوار وانت کردیم. نیرویی در کار نبود. «خدمه توپ نداریم.» من گفتم و تو بیقرار و محکم گفتی: «خودمان خدمه ایم

به خط که نزدیک تر شدیم. اوضاع غریبی بود. تانک های دشمن تا هفتصد متری خاکریزهای ما آمده بودند. آتش بود که سینه خاکریزها را می شکافت. نمی توانستیم توپ را در خاکریز مستقر کنیم. چرخ بال های دشمن می زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به کار گرفتی. همچنان می زدی و چرخ بال ها را ـ که تانک ها را حمایت می کردند ـ از رو می بردی. یکی از بچه های لشکر نجف آمد پیش ما:

ـ یک قبضه توپ 5/14 داریم، گیر کرده، نمی توانیم راه اندازی کنیم.... و تو رفتی با شتاب دست او را گرفتی: «کجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتی و من هم در پی ات دویدم. رسیدیم به نفربر. پیش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاری نفربر را تکان داد. داخل نفربر از گرد و خاک و دود پر شد. داشتم خفه می شدم. از نفربر بیرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فکر کردم تو هستی محمد! اما تو نبودی. حالتی مثل حیرت مرا در خود گرفته بود. حوالی را گشتم اما اثری از تو نبود. آمدم به جایی که شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حرکت کرد. «چه کسی مجروح شده بود؟» کسی جواب داد: «یک پاسدار بود، از سینه ترکش خورده بود

شاید تو بودی محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر می شد. بچه ها بی امان می جنگیدند. من هم می جنگیدم. اما تو در کنار من نبودی. دیگر از تو خبری نداشتم. حوالی غروب بود که با پای مردی رزمنده ها پاتک دشمن شکسته شد و بار دیگر نیروی های خصم رو به هزیمت نهادند. بی تامل با خودرو پدافند به عقبه لشکر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبری نبود. گفتند: «شاید به شهر اعزامش کرده اند» اما در برگ اسامی اعزامی ها هم نامی از تو نبود. دلم بی قرار بود، بی قرار تر. هرکسی را که می دیدم، سراغ تو را می گرفتم، اما هیچکس خبری از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامی شهدا رفتم، شاید خبری از تو بازیابم. نام های شهیدان را یک به یک می خواندم. در ردیف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتی.... 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
feridoun3
دسترسی سریع به انجمن ها