0

شهید غلامعلی پیچک

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: شهید غلامعلی پیچک
جمعه 18 فروردین 1391  12:44 AM

 محمد علی صمدی:

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

وارد روستای بویین سفلی شدیم و طبق قرار، به همراه غلامعلی به طرف میدان رفتیم تا در فرصتی که بچه ها مشغول پاکسازی ده هستند، برای مردم بویین صحبت کنیم. اتفاقا جمعیتی زیادی هم بودند و غلامعلی برایشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصیات هر یک از این دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهای ما تمام شد، ولی بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلی راه افتادیم تا به طرف بچه ها برویم. در کنار یکی از خانه ها موتور سیکلتی توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا 450 آن هم توی این دهکده! از صاحب خانه و خانه های مجاور در مورد موتور پرسیدیم ولی همه اظهار بی اطلاعی کردند و ظاهرا نمی دانستند موتور مال کیست! مردم وقتی می خواستند جواب دهند صدایشان می لرزید از لرزش صدایشان و از تشنج اعصابشان براحتی می توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشیگری با مردم رفتار می کند. 
دست به بدن موتور که زدیم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زیادی نیست که در آنجا پارک شده، برای همین به جستجویمان بیشتر ادامه دادیم و بالاخره یکی از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتی فهمیدند شما می آیید به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئیچ موتور را روشن کردم و غلامعلی هم سوار شد تا به دسته های پاکسازی سر بزنیم. 
بعد از این که به دسته ها سر زدیم و گفتیم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنیم، به غلامعلی پیشنهاد کردم که برای شناسایی بقیه مسیر جهت عملیات های بعدی با موتور بقیه جاده را به طرف مریوان شناسایی کنیم. غلامعلی چون تیربار همراهش آورده بود، آنرا به یکی از بچه ها داد و اسلحه 3- ژ او را گرفت و براه افتادیم. 
از ده بیرون آمده و به طرف جاده مریوان پیچیدیم. 
بوئین آرام آرام دور می شد و سرعت موتور افزونتر می گشت. غلامعلی قرار بود تپه های سمت چپ جاده را زیر نظر بگیرد و من دشت سمت راست را و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودی هم زیر لب زمزمه می کرد: گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه های شهر ما... بوی شهادت می دهد... بوی شهادت می دهد... 
به یک پیچ نسبتاً تند رسیدیم. چون جاده خاکی بود، سعی کردم که سرعت را کم کنم تا زمین نخوریم. هنوز صدای غرش موتور کم نشده بود که در انتهای پیچ در فاصله تقریباً پنجاه متری فرد مسلحی را دیدم که وسط جاده ایستاده بود. لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر می کردم اگر شلیک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در یک لحظه از ذهنم گذشت که همه چیز تمام شده و هیچ راهی نداریم، اما با آخرین ذرات اراده و امیدی که در وجودم باقی مانده بود، سعی کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغییری بدهم. بلافاصله دست ها و پاهایم به شدت به فعالیت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشیدن کرد: غلام بزنش... یا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضیه نشده بود، از ترمز شدید و از فریاد هایم قضیه دستگیرش شد. 
به سختی توانستم موتور را در 3 متری فرد مسلح متوقف کنم، تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگیرد. نفری که آنجا ایستاده بود ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور می آیند چون موتور مال نیروهای خودشان بود. 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها