0

شهید غلامعلی پیچک

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: شهید غلامعلی پیچک
جمعه 18 فروردین 1391  12:41 AM

 گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا. 
قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند. 
بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. 
غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد. 
غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند. 
تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند. 
به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد. 
انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟ 
فریاد من بی جا بود،‌ آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم! 
در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛‌ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم. 
تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم. 
غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود. 
پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم،‌ خیلی عالی است! 
گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم!
گفت خیلی خوب پس معطل نکن! 
غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند. 
تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ،‌ برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت. 
تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت،‌ اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد. 
اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند. 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها