صد سال تنهایی؛ ترجمه ی بهمن فرزانه
چهارشنبه 16 فروردین 1391 3:51 PM
The world was so recent that many things lacked names, and in order to indicate them it was necessary to point. Every year during the month of march a family of ragged gypsies would set up their tents near the village, and with a great uproar of pipes and kettledrums they would display new inventions. First they brought the magnet. A heavy gypsy with an untamed beard and sparrow hands, who introduced himself as Melquiades, put on a bold public demonstration of what he himself called the eight wonder of the learned alchemists of Macedonia. He went from house to house dragging two metal ingots and everybody was amazed to see pots, pans, tongs, and braziers tumble down from their places and beams creak from the desperation of nails and screws trying to emerge, and even objects that had been lost for a long time appeared from where they had been searched for most and went dragging along in turbulent confusion behind Melguiades' magical irons. Things have a life of their own,” the gypsy proclaimed with a harsh accent. It's simply a matter of waking up their souls.
سال های سال بعد؛ هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیر بارانش کنند ایستاده بود؛ بعداز ظهر دور دستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان؛ دهکده ی ماکوند و تنها بیست خانه ی کاهگلی و نئین داشت. خانه ها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگ های سفید و بزرگی؛ شبیه به تخم جانداران ماقبل تاریخ می گذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره کنی. هر سال؛ نزدیک ماه مارس؛ یک خانواده کولی ژنده پوش چادر خود را در نزدیکی دهکده برپا می کرد و با سر و صدای طبل و کرنا؛ اهالی دهکده را با اختراعات جدید آشنا می ساخت. آهنربا نخستین اختراعی بود که به آنجا رسید. مرد کولی درشت هیکلی که خود را ملکیادس می نامید؛ با ریش به هم پیچیده و دستان گنجشک وار در ملأ عام آنچه را که هشتمین عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه می خواند؛ معرفی کرد. با دو شمش فلزی از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت. اهالی دهکده که می دیدند همه ی پاتیل ها و قابلمه ها و انبرها و سه پایه ها از جای خود بر زمین می افتد؛ سخت حیرت کرده بودند. تخته ها با تقلای میخها و پیچها که می خواست بیرون بپرد؛ جیر جیر می کرد؛ حتی اشیایی که مدت ها بود در خانه ها مفقود شده بود بار دیگر پیدا می شد و به دنبال شمش های سحر آمیز ملکیادس راه می افتاد. ملکیادس کولی با لهجه ای غلیظ می گفت : اشیاء جان دارند فقط باید بیدارشان کرد.