0

سکوی اخبار قرآنی: قرآن پژوهی،قرآن شناسی و....

 
hamed_yurdum
hamed_yurdum
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 35378
محل سکونت : آذربایجان غربی-سولدوز

پاسخ به:سکوی اخبار قرآنی
شنبه 19 فروردین 1391  3:16 PM

 

شنبه 19 فروردين 1391 09:23:51             شماره‌ خبر :979327
نماز عشق چه خوانم كه عشق در شلمچه جا مانده است...

گروه اجتماعی: اينجا همان جاست كه راهی شدگان در آن راه را، راهيان نور می‌نامند، اينجا همان جاست كه فرشتگان بال‌های خود را بر روی پيكرهای پاكی می‌كشيدند كه عاشقانه دعوت حق را لبيك می‌گفتند...

 

نگاه كه می‌كنی در ظاهر بيابان است و بيابان، تا چشم كار می‌كند خاك است و خاك و هزاران نگاه خيس و بغض‌آلودی كه به روی اين بيابان و خاك خيره مانده است ...

دل را به دريا می‌زنی و همراه می‌شوی با اين نگاه‌ها، سرت را كه روی خاك‌ها می‌گذاری صداها گنگ و نامفهوم هستند، صدای تكبيرهای بلند و كوتاه، صدای فرياد‌های الله اكبر، صدای تير و بمب و خمپاره و صدای جنگ... اما اين جنگ چه متفاوت است با جنگ‌های ديگر تاريخ ...

تا امروز در دانشگاه‌ها روشنفكرانه دم از صلح می‌زدی و فرياد توقف جنگ را چنان به گوش‌های آشنا و غريب می‌رساندی كه همه در توقف نام تو به ياد پسوند آن می‌افتاند، فرزند شهيد...

اما جدا از همه نگاه‌ها و سؤال‌، فرياد‌هايت همچنان بلند بود و بلندتر می‌شد، فرياد‌های جنگ درد است، جنگ چيزی جز ويرانی در بر ندارد، جنگ هرگز نمی‌تواند مقدس باشد و جنگ و جنگ و .... و همه اين فرياد‌های آشنايت را لابه‌لابی نشريه‌های دانشگاهی پنهان می‌كردی و به خورد كسانی می‌دادی كه مشتری خوبی بودند برای حرف‌های از اين جنس....

كاروان‌ها كه راه می‌افتادند هر ساله نگاه پر از تمسخر تو و خيلی از هم‌فكرانت آنان را بدرقه بيابان‌هايی می‌كرد كه برايت مفهومی نداشت، گاهی به سخره گرفتن‌هايت را باز ميان پی‌نوشت‌ها و مقاله‌ها و يادداشت‌ها آشكار و نهان فرياد می‌زدی.

فرياد می‌زدی تا اينكه امسال، برای بيشتر نوشتن و بيشتر به سخره گرفتن افكار به قول خودت جنگ‌طلبانه برخی از هم‌‌كلاسی‌های ديروز و امروزت با كوله‌ای مارك‌‌دار و باری از كرم‌های ضد آفتاب و ويتامين‌های محلول در آب و ضدعفونی‌كننده‌های مختلف همراه شدی با كاروانی از جنس نور.

كاروانی كه راهی جاده‌ای از نور بود و عنوان راهيان نور را با خود همراه داشت، مسير بسيار بود و صلوات‌ها و شعارهای گاه و بيگاه دوستان جنگ‌طلبت كلافه‌ات كرده بود.

اتوبوس رفت و رفت و رفت تا به مقصد رسيد به بيابانی كه خاك بود و خاك بود و خاك بود، حتی يك شقايق وحشی هم به چشم نمی‌خورد، اينجا همان جايی بود كه برای بيشتر نوشتن از آن، برای بيشتر به سخره گرفتن راهيان عشق، برای بيشتر ديدن و شنيدن امروز تو را نيز دعوت كرده بود.

هم‌كلاسی قديمی! يار دبستانی من! امروز اينجا در اين برهوتی كه خاك است و خاك، از خود پرسيده‌ای اين همه عطر بهشتی از كجا می‌آيد؟ و به دنبال اين عطر عجيب و دلنشين راه می‌افتی جدا از كاروان، جدا از ديگر دوستانی كه تاب نگاه كردن چشمان مهربانشان را نيز نداری، راه می‌افتی در بيابانی كه تا چشم كار می‌كند بهشت است و بهشت

آری، امروز تو دعوت شده بودی، دعوت شده از طرف تمام آن جوانانی كه بدون هيچ تجهيزاتی در اين آفتاب سوزان كوير و بيابان، اسلحه‌ بر دوش و قمقمه‌ای خالی از آب با تكبيرهای بلند و بلندتر خود مصداق آيه نصر من‌الله و فتح‌القريب را به تصوير كشيدند و حال چه عجيب دلت پرواز می‌كند برای لحظه‌ای بودن در آن روزها....

سرت را بی‌اختيار روی خاك می‌گذاری، صداها را كه خوب گوش كنی، فرياد‌ها واضح‌تر و واضح‌تر می‌شوند، از كنار پيشانی كه سر بر سجاده‌ای از عشق نهاده‌ای چشمه‌ای می‌رويد از اشك، اين حس و حال ديگر نوشتنی نيست.... لحظه‌ای سكوت و هق‌هق اشك‌هايی كه بی امان می‌بارند و می‌بارند.

فرزند شهيد، اينجا پدرت بر قربانگاه عاشقی سر نهاد، اينجا پدرانت، برادران و هم‌كلاسی‌هايت با آيه آيه‌های عاشقی راهی جاده‌های نورانی وصال شدند و امروز تو مسافر و راهی ديار نوری تا فقط به تماشای بر جای مانده آن جنگی بنشينی كه خيلی از هم‌نسلانت مقدس بودن آن را درك نكردند و نمی‌كنند.

هم‌كلاسی قديمی! يار دبستانی من! امروز اينجا در اين برهوتی كه خاك است و خاك، از خود پرسيده‌ای اين همه عطر بهشتی از كجا می‌آيد؟ و به دنبال اين عطر عجيب و دلنشين راه می‌افتی جدا از كاروان، جدا از ديگر دوستانی كه تاب نگاه كردن چشمان مهربانشان را نيز نداری، راه می‌افتی در بيابانی كه تا چشم كار می‌كند بهشت است و بهشت.

آب تمام شده است، پاهايت خسته نمی‌شوند انگار، كوله‌بارت را جايی رها می‌كنی و سبك‌بارتر گام بر می‌داری، اين گودال‌هايی كه شبيه به قبرند، ديگر تو را نمی‌ترسانند، به ياد داری كه هميشه از مرگ می‌هراسيدی؟ اما اينجا چه گذشته است كه مرگ نيز برايت شيرين‌تر از عسل جلوه می‌كند، هيچ نمی‌بينی، هيچ نمی‌شنوی، در خلسه‌ای فرو می‌روی كه انگار نيست شده‌ای و به هست رسيده‌ای.

اينجا همان جاست كه راهی‌شدگان در آن راه را، «راهيان نور» می‌نامند، اينجا همان جاست كه فرشتگان بال‌های خود را بر روی پيكرهای پاكی می‌كشيدند كه عاشقانه دعوت حق را لبيك می‌گفتند؛ اينجا همان جاست، همان جايی كه پدران بسياری عكس‌های كوچك فرزندانی چون تو رامی‌بوسيدند و دست از دنيا شسته آسمانی‌ترين لحظات بودن را می‌زيستند؛ اينجا همان جاست، همان جايی كه خيلی‌ها فقط خاك می‌بينند و خاك و تو امروز اينجايی و دستانت را پرنده‌ای در دست گرفته كه بال‌هايش بوی ياس كبود می‌دهد.

و حال بازگشتن از راهی كه نور بود و نور بود و نور بود، برايت غم‌انگيزترين لحظات بودن است ولی می‌آيی تا فرياد‌هايت را دوباره بلندتر و بلندتر در آسمان اين روزگار رها كنی، فرياد‌هايی از جنسی ديگر در ميان هم‌نسلی‌هايت، در ميان تمام كسانی كه نور را كتمان می‌كنند.

كاش مسافر دائمی راهيان نور بودم....


پل ارتباطی :  daniz_0443@yahoo.com

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها