آن روي زندگي
چهارشنبه 9 فروردین 1391 2:56 PM
گونههاي زن با هر بندي كه بالا و پايين ميرود، روي صورتش تاب برميدارد و روشن و قرمز ميشود. همه انگار محو او شدهاند كه از هيچ كس توي آرايشگاه صدايي درنميآيد. شوهرش دكتر است. خانهشان هم بالاي شهر. آنجا كه من و هستي يك بار با مادر رفتيم مطب. همان وقت كه مادر از درد زانو شبها نميتوانست بخوابد.
عجب جاي خوشگلي بود. با خانههاي بزرگ، خيابانهاي تميز و.... چقدر دلم ميخواست بچه يكي از آنها باشم و توي يكي از آن خانهها زندگي كنم.
از اينكه با مادر و هستي رفته بودم، بدم ميآمد. دوست نداشتم كسي مرا با آنها ببيند. خصوصا مادر كه چادرش را پيچيده بود دور كمرش و كفشهايش آنقدر كهنه بود كه من خدا خدا ميكردم مطب خلوت باشد و كار ما زود راه بيفتد تا برگرديم.
هرچند دلم آنجا ميماند. ميان آن خانهها با آن بوهاي خوب و خوش غذاشان و آن ماشينهاي قشنگي كه از درهاي حياطها و پاركينگهايشان بيرون ميآمد و دخترها و پسرهايي كه فقط ميخنديدند و انگار هيچ غمي نداشته باشند.
هيچ غمي ندارند. چه غمي ميتوانند داشته باشند همه چيزشان جور جور است. خانه، ماشين، پول. همه چيز. مثل اين خانم دكتر كه ماه به ماه از نميدانم بيكاري يا خوشي زياد ميآيد اينجا. كه چه؟ حتما ميخواهد نشان ما بدهد كرور كرور ثروتش را يا به رخمان بكشد بيغمياش را.
آنقدر آهم را بلند كشيدهام كه همه توي آرايشگاه سرشان چرخيده به طرف من و ديگر كسي به جواهرات خانم دكتر توجه نميكند. كارش تمام شده. بلند ميشود. آرايشگر پيشبند را تكان ميدهد تا موهاي ريز صورت زن به زمين بريزد و زن با لبخند نگاهم ميكند. هرچند چشمهايش خوشحال نيست.
ديوونه با اين همه خوشي. آخه اين چه قيافهايه؟ اگه من جاي تو بودم...زن انگار ذهنم را خوانده باشد، دوباره لبخند ميزند و ميآيد كنارم مينشيند.
چند سالته؟
24 سال.
از زندگيام نميپرسد. مطمئنا ميداند كه توي آرايشگاه كار ميكنم و حتما زن آرايشگر همه زندگيام را برايش گفته است. احساس ميكنم آشنايي، دوستي، چيزي باشند. چون هميشه زن ميماند تا همه بروند و نيم ساعت، يك ساعتي بعد از همه از آرايشگاه بيرون ميآيد. حتي بعد از من كه آرايشگر با خسته نباشيدي عذرم را ميخواهد.
حالا هم وقت خسته نباشيد بود و من بلند شدم و آرام دوباره با حسرت لباسها و طلا و جواهر زن را نگاه كردم.
به وسط راه نرسيده يادم ميافتد كه گوشي همراهم را جا گذاشتهام. اي دختره سر به هوا. سريع برميگردم براي بردنش.
آرايشگر چاي دم كرده و عطر چايي پخش شده. ميان حرفهاي زن و آرايشگر.
بهتر شده؟
بهتر؟
اين زندگي جهنمي بهتر شدن نداره. به قول خان جون نميخوام تشت طلا رو كه خون جگرم توش باشه. خدا بيامرزه ابراهيمو.
بغض آرايشگر ميشكند. ابراهيم شوهرش بوده. اما اين زن؟ خواهر؟
شنيده بودم ليلا خانم خواهري داشته كه با زور زن دوم مرد پولداري شده و از او بچهدار شده و...
از آرايشگاه كه بيرون ميآيم اشك پهن ميشود توي صورتم و شره ميكند پايين. سوز باد ميپيچد توي تنم.
با چشمهاي گر گرفته ميرسم خانه. پا توي اتاق كه ميگذارم مادر با لبخند سيني چاي را از آشپزخانه ميآورد. خسته نباشيدش را اين بار جور ديگري ميشنوم. ميروم به دست و صورتم آبي بزنم. صورتم را كه توي آينه نگاه ميكنم، ديگر بيني و دندانهايم توي ذوقم نميزنند. توي آينه به خودم لبخند ميزنم.
طيبهپرتويراد
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه