0

نقد رمان سكته قبلي

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

نقد رمان سكته قبلي
سه شنبه 1 فروردین 1391  6:19 PM

رماني هرزه گو، چرا؟

عليرضا قبادي
رمان سكته قبلي نوشته محمد سهرابي انتشار نيستان 1389
داستان از اين قرار است كه چند تا از رفقا كه همگي دستي درشعر دارند، البته به صورت تجربي، سراغ آنكه از همه اشان بزرگ تر است مي آيند و مي خواهند جلسه اي داشته باشند و ديوان دوره كنند و از راوي كه به خيالشان خيلي بارش است و مي تواند چيزي بارشان كند، مي خواهند جلسه را دست بگيرد و الباقي ماجرا همين جلسه است كه مي شود؟! يا نه؟! و چگونه و چطور؟!
اما پيش از شروع داستان و ذيل تيتر «شناسناله» نويسنده درمورد خودش، عقايدش و كتابش مي نويسد. اين چند صفحه شطح گونه، شاعرانگي داستان نويس را به چشم مي آورد شطحي شيرين و روان كه طعم موسيقي دارد و خيال را پرواز مي دهد به طول تاريخ و عرض جغرافيا. از زليخواب تا محي الدين و سهروردي و ابوسعيد و از بيابانهاي اطراف جاده ابريشم تا چهار راه استانبول و مخبر الدوله ...
و اما جز اين، ديگر بدبينانه به املاي كلمات مي تازد و به فرهنگستان دهن كجي مي كند و به نظام آموزش و پرورش غرولند! و همين حكايت از طغيانگري روح و سركشي قلم نويسنده دارد. با ناله خود را مي شناساند و سرانجام انگار توبه نامه اي است از جنايتي كه قرار است ظالمانه بنگارد...و نه البته خائنانه!!!
با «غيبت كردن پشت سرعناصر داستان» مي خواهد به خواننده حالي كند كه يا دنبال يك داستان، با قواعد و اصول عرفي داستاني نباشد و يا شايد اينكه آماده باشد براي خواندن يك داستان پيشتاز و متفاوت! و بعد اطمينان ميدهد كه از خط خارج نشده است و خواننده را ارجاع مي دهد به «ابر و باده»...
البته مقدمه نويسي و شرح حال نويسي بدين گونه در ابتداي رمان مرسوم نيست.
اما حاشيه رمان قوي تر از متن درآمده است.
اضافه شود كه ابر و باده مجموعه شعر محمد سهرابي است كه در مدح و منقبت اهل بيت عليهما سلام سروده شده است . داستان از زبان اول شخصي روايت مي شود. ويراستار، همان كه باني شده و به قول خودش كليد برق را زده تا كارگروهي انجام شود و دغدغه اش اين است كه مبادا خواب بماند و تمام وسايل بازي هم خواب بمانند. قرار است كار گروهي انجام شود ولي روابط ميان اين گروه به مخاطب معرفي نمي شود. شخصيت ها پردازش نمي شود. نويسنده اطلاعات ناقصي را از اعضاء گروه مي دهد. تقريبا شخصيتهايي كه به آنها پرداخته شده است دو نفر هستند. كمال و محسن. كمال چندان نقش و اهميتي در داستان ندارد. در صورتي كه حميد به واسطه قرابت و رفاقت بيشتري كه با راوي دارد شايد مي توانست نقش پررنگ تر و جذاب تري داشته باشد در حالي كه از او هم استفاده اي نشده است. اما نويسنده مقيد است راننده تاكسي را كه دوست محسن است با دقت و ظرافت توصيف كند و در موردش اطلاعات بدهد اما نقش او نيز در روند داستان نامعلوم است در متن داستان راوي هيچ نسبتي با رفقايش ندارد دوستاني كه حرفش را نمي فهمند و حرفشان را نمي فهمد. در بينشان مانند گاليور است در سرزمين كوتوله ها. رفقايي كه در طول داستان به ندرت جمله مثبتي در رابطه با آنها از زبان راوي مي شنويم و مدام شكايت راوي از اينكه چرا مجبور شده كه به خواسته آنها تن دهد و جلسه ديوان خواني شان را مديريت كند.
نويسنده بنا دارد در بخش سيزدهم كه بخش آخر داستاني ست ضربه آخر را با استفاده از شناساندن يكي از شخصيتها به مخاطب بزند و خواننده را ميخكوب كند از طالب شيرازي مي گويد كه همان رفيق جانباز مسعود است و خودش مولوي شناس و سخنران فلان همايش مولانا شناسي است.
اما نويسنده اگر مي خواست اين موضوع را در صفحه پاياني و نتيجه گري داستان بياورد و منتظر باشد كه خواننده شوكه شود و لب بگزد و دست به پيشاني بكوبد، بايد بيشتر روي اين شخصيت و نقش اين ناشناس كار مي كرد، خواننده را كنجكاو مي كرد و اشتياق را براي شناخت و كشف اين شخصيت تحريك مي نمود يا اينكه شخصيتي در حد يك كاتاليزور به او مي داد. شايد حضور او در داستان خاصيت پيدا مي كرد و بعد او را به عنوان ضربه نهايي بخش سيزدهم الصاق مي نمود به انتهاي كتاب. اما هيچكدام از اينها اتفاق نمي افتد خواننده فقط مي داند كه او جانباز است احتمالا دائم الوضوست مودب است و فروتن، خواننده شايد در پايان كتاب بيشتر مشتاق بود كه بفهمد مثلا كمال واقعا به بندرعباس رفته است يا دوسلدورف؟!
داستان زبان تلخي دارد كه طنز گونه است و فضاي خاكستري را پيش روي مخاطب مي گشايد راوي نگاه سردي به پيرامونش دارد و عموما با همه چيز مخالف است و وقتي كسي علم مخالفت برمي دارد به ورطه شعار گرفتار مي شود و داستان هم مي شود مملو از شعار، هم شعارهاي ذهني و شخصي نويسنده كه ابتدا تلاش مي كند در چهارچوب زبان و قواعد داستاني آنها را به - خورد مخاطب بدهد ولي انگار بعد از يك پاراگراف توضيح ملفوف داستاني باز ترسيده باشد كه مخاطب منظورش را نفهمد. عموما در جمله پاياني پاراگراف صريحا شعار مي دهد. شعارهايش از آن دست شعارهاي نخ نما شده تكراري است. سرسام آور است و ذهن خواننده را متوقف مي كنند بي آن كه نافع باشد.
«پاي پياده به انقلاب مي رسم چيزي كه پابرهنه ها به آن رسيده اند اصلا عجيب نيست كه كتاب را در انقلاب، مي فروشند. كتاب شروع تحول است» «راننده اي را مي بينم كه از تاكسي پياده شده و داد مي زند انقلاب، او سي سال ديرتر دارد فرياد مي زند.»
و در ادامه همين جمله مطالبي مربوط به دفتر خدمات تلفن همراه و پيامك مبلغ هزينه مكالمات و در پاراگراف بعد يك تصوير از انتهاي بلوار كشاورز كه مي خورد به استاد قريب، توضيحي از مرد چاقي كه دارد لاستيك عقب اتومبيلش را باد مي زند. تصاوير بي اهميت و بي ربط و نامفهومي كه با هم و با كليت داستان ارتباطي ندارند و خواننده را ياد تهيه كنندگان تلويزيوني مي اندازد كه نويسنده و كارگردان را مجبور به آب بستن در سريال مي كنند.
گاهي شاعر بودن نويسنده رمان عود مي كند و در ميان داستانش از گونه شطح ابتداي كتاب هم مي بينيم:
«و صبح به صبح مي نشيند سر چهارراه ابوسعيد و يا خيابان مولوي كه شايد يك نفر عطاري چيزي از خيابان خيام بيايد و بگويد بيتي عمارتي...» يا «خدا بايد با تيغ توكل و پنس توسل و نخ بخيه دعا يارو را جراحي كند.» البته از آوردن شعرهايش هم در خلال داستان كم نمي گذارد اما متأسفانه هيچ كدام از اينها نمي تواند كمكي به ارتقا سطح داستان كند.وقتي نويسنده مي خواهد براساس جريان سيال ذهن، بال خيال را براي پريدن باز بگذارد و داستان را از جايي به جاي ديگر بكشاند، البته همه اين خيال پردازي ها بايد باكل داستان در ارتباط باشد و هم به داستان و به پيشبرد روايت اصلي كمك كند. اما بعضي اوقات نويسنده گويا خواسته است صرفا هنرنمايي كند كه موفق هم از آب درنيامده. مثلا موضوع دختر و پسر كف نعلبكي كه تقليد بي خاصيت و ناشيانه اي است از پيرمرد قوزي و دخترك روي قلمدان بوف كور هدايت، كه نسبتي با فضاي داستان ندارد و نقشي هم ايفا نمي كند. طوري كه از اواسط داستان تقريباً فراموش مي شود اما چون به ذهن نويسنده خوش آمده اصرار داشته است كه در داستان از آن استفاده كند. در بخش هايي نويسنده به توصيف پيرامونش مي پردازد كه از جنبه بصري ويژگي ندارد و بدتر اينكه خواننده را از فضاي داستان خارج مي كند و ريتم داستان را به هم مي ريزد.
در طنز موقعيت صحنه هاي عجيبي پردازش مي شود. در جلسات اول و دوم مثنوي خواني تشكيل نمي شود. اول به دليل مرگ پدر محسن با آن شكل عجيب و غريبي كه شايد در ابتدا خواننده را به خنده وادارد اما باتوجه به اين كه چندين صفحه از كتاب به آن پرداخته مي شود خاصيتش را از دست مي دهد و كسل كننده مي شود. بخصوص كه هيچ همسويي هم با روايت داستاني ندارد و جلسه دوم هم كه در خانه رضاست حمام رفتنش و قطع شدن آب كه اينجا ديگر گويا دست نويسنده باز شده است شبيه تكرار همان مضحكه مرگ پدر محسن است، خاصيتش را از دست داده و تبديل شده به يك صحنه چندش آور. آيا اين همه هرز نگاري براي به خنده واداشتن خواننده است يا نويسنده مي خواهد بي پرواييش را در سخن گفتن به رخ بكشاند؟! به هرحال پرداختن به اين گونه موقعيت هاي كمدي در داستان، كمي از مد افتاده است و قديمي شده.اما نوع ديگر طنز در اين داستان طنز كلامي است كه چاشني اش تخيل نويسنده است «مرحوم حميد گاوميش آبادي متخلص به گوزن» از اين قبيل در داستان بسيار به چشم مي خورد. ماجراي سازمان بين المللي شاخترين ويراستاران جهان.
به نظر مي رسد نويسنده شاعر هرجا با تخيل محض داستان را پيش برده موفق تر بوده چه در طنز و چه در غير آن.
اما نوع ديگر طنز در داستان باعث ولنگاري رمان شده است و در بعضي جاها باعث تعجب خواننده مي شود در صفحه21 يك صفحه مختص شده به درجه گذاري آدم هاي ابله نادان با استفاده از كلماتي زشت و ركيك.
نويسنده عموما هر موضوع بي ربط و باربطي را به بي ادبانه ترين و ركيك ترين شكل ممكن مطرح مي كند و داستان را به سمت ابتذال مي كشد. تقريبا اغلب سطور كتاب شاهد مثال است و من ترجيح مي دهم براي حفظ حرمت خوانندگان اين سطور نمونه اي نياورم.
دردآور اينكه اين جنس حرفها به هيچ جاي داستان مربوط نيست و انگار با زور به داستان چسبانيده شده است تا شايد مثلا جذابيتي ايجاد كند و البته در اين هم از فرط تكرار ناموفق جلوه مي كند. آنچه از شخصيت راوي به خواننده دست مي دهد مردي حدودا سي واندي ساله، با تجربه، تحصيل كرده و مبادي آداب، مذهبي و محجوب است اين شخصيتي است كه خواننده مي خواهد معرفي كند اما راوي با زبانش خواننده را دچار سردرگمي و تضاد مي كند. وي از بكار بردن الفاظ ركيك ابايي ندارد. آنجا هم كه از اصل كلمه نتواند استفاده كند از هر وسيله ممكن سعي مي كند معني را به ذهن خواننده متبادر كند كه مبادا فريضه اي قضا شود و خواننده ناكام بماند. نويسنده گويا اجباري در بي پروا نگاري دارد كه مدام از اصطلاحات، كلمات و جملاتي استفاده كند كه داستان را به سمت هرزه نگاري ببرد.
و از اينها عجيب تر بي پروايي مسئولين وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي است در اعطاي مجوز نشر به اين دست آثاري كه نه ارزش ادبي دارد و نه ارزش اخلاقي.
اين داستان قابليت پردازش در 40، 50 صفحه را دارد و نه بيشتر. نويسنده اصرار به حرف زدن دارد. در حوزه هاي مختلفي حرف مي زند و پيام هاي گوناگوني ارايه مي دهد اما در كليت و پس از پايان داستان، حرف دندان گيري ندارد. در صفحه پاياني نويسنده انگار خواسته باشد در يكي دو جمله حرف آخرش را گفته باشد:
«همه آشفتگي ها و بن بست ها محصول يك معارفه غلط و نيم بند است» و يا «بايد كار را به اهل آن سپرد» كه اين پيامها خود به خود رسا هستند و ديگر صدو هشتاد و يك صفحه قبلي زائد به نظر مي رسد. گاهي اوقات شاهديم كه نويسنده اي غرق در محتواي داستان و ارائه مفاهيم عميق است كه اين باعث مي شود از پرداختن به فرم و ظاهر داستان باز بماند و همتش را معطوف به ابلاغ پيام كند. گاهي هم نويسنده در داستانش به هنرنمايي تاكتيكي مي پردازد و قدرت را در جذب مخاطب و همراه ساختن او به رخ مي كشاند و چندان قايل به ارائه مفهوم و محتواي ارزشمندي نيست. اما در سكته قبلي نه ساختار قوي داستاني به چشم مي خورد و نه مفاهيم عميق قابل بررسي است.
انتشارات نيستان درحال انتشار مجموعه رمانهايي است با عنوان ادبيات برتر و جالب اينكه پاي سكته قبلي نيز مهر ادبيات برتر خورده است. درحالي كه نيستان در مقدمات دچار اشكال است و آن هم تن دادن به انتشار چنين رماني است چه رسد به آنكه آن را در زمره ادبيات برتر بداند. جا دارد متوليان فرهنگ هم به اخلاق عمومي جامعه پايبند باشند و هم به ماهيت ادبيات.

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها