شير كوهستان_16
سه شنبه 23 اسفند 1390 2:20 PM
فرزند جهاد
مهدى، اين جوان صبور روستايى، جنگ را مصاف ايمان در مقابل كفر و شركت در صحنههاى نبرد را براى خود در حكم يك واجب شرعى مىدانست. او با خداى خويش عهده كرده بود كه هيچگاه ميثاق مقدس خود را با يگانه منجى عالم آقا امام زمان(عج) در جهان، از ياد نبرد. او پيمان بسته بود گوش به فرمان امام باشد و با سيره سلحشورانه خود نشان داد كه قصد دارد تا آخرين لحظه عمر بر اين ميثاق پايدار بماند. در حقيقت او با آگاهى كامل راه خودش را انتخاب كرده بود و مشوق ديگران هم براى همراه شدن در اين راه نورانى بود. به طورى كه در فرازى از وصيتنامهاش مىگويد:
«قطره باشيد در سيل خروشان و شفاف انقلاب اسلامى و نه ريزه سنگ سردر گم و خار و خس شناور.»
حضور او در عالم جبهه، حضور يك رزمنده مكتبى به تمام معنا بود. او رخدادهاى تلخى را كه در تاريخ اسلام به وقوع پيوسته بود، خوب به ياد داشت. او خوانده بود كه چگونه طلحةالخير و سيفالاسلام زبير، پس از سالها جهاد در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و حضرت اميرعليه السلام در ميدان مصاف با وسوسه رياستى چند روزه، چنان مغلوب شدند كه حاصل همه اعمال خود را ضايع كردند. او به اين نتيجه رسيده بود كه در شرايط سخت جنگ، راهى جز جانفشانى شجاعانه در راه دين خدا وجود ندارد، با تمام وجود ايمان پيدا كرده بود كه از دلبستگىها خود را رها كند. مهدى هنگامى كه مىديد ميزان اطاعت و عشق رزمندگان اسلام به امام بالاتر از كسانى است كه در صدر اسلام حضور معصوم را درك كرده بودند، به ادامه راه خود بيشتر ايمان پيدا مىكرد. هر وقت از جبهه مىآمد بيش از دو سه روز در روستا نمىماند و در همان دو سه روز هم ابتدا به اتفاق ياران خود به حسينيه جماران مىرفت تا در ملاقات عمومى مردمبا رهبر انقلاب شركت كند و سپس اوقات خود را صرف سركشى به خانواده شهدا و رسيدگى به امور بسيج منطقه و دعوت و ترغيب جوانان براى شركت در جبهه مىكرد. او ايمان داشت رزمنده جبهه اسلام همزاد واقعى اهل بهشت است. مهدى اوج علاقه به امام خمينى(س) را در فرازى از وصيتنامهاش اين گونه بيان مىكند: «خمينى، حجت و دستِ هدايت خداست، پس واى بر ما اگر اطاعتش نكنيم.»
مهدى با اينكه چندين بار مجروح شده بود اما هر بار پس از بهبود نسبى، دوباره راهى منطقه مىشد، او عقيده داشت صحنه جنگ سفرهاى است كه پهن شده و هركس به اندازه لياقت خودش از اين سفره متنعم مىشود.
مادر مهدى خاطرهاى از يك بار مجروح شدن او را چنين نقل مىكند:
«يك بار كه مهدى در سرپل ذهاب بود، من رفتم به او تلفن زدم و با وى صحبت كردم. خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن كرد. شب من خواب ديدم كه بهار است و دارد نمنم باران مىآيد. بعد ديدم يك هيئت عزادارى خيلى سنگين از حسينيهمان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد. امامزادهاى كه به خواب ديدم در همين پايين دهمان است. توى خواب ديدم پدر مهدى هم با دسته گلى پاى امامزاده نشسته و خيلى مكدر و ناراحت است. از خواب بلند شدم و پدر مهدى را صدا زدم و گفتم: حتماً بچههايم بلايى سرشان آمده است چون اينطور خوابى ديدم، پدرش هم نگران شد، آن موقع چهار نفر از پسرهايم جبهه بودند. پدرش گفت: تو كه ديروز تلفنى با مهدى صحبت كردى. من گفتم اما با قاسم و باقر و على كه صحبت نكردم. فرداى آن شب داشتم قرآن مىخواندم كه پدر مهدى آمد گفت: يك كاميون كه از خيابان رد مىشد بوق زد، فكر مىكنم داداشت باشد؛ فورى قرآن را جمع كردم و گذاشتم روى كرسى و بلند شدم رفتم بيرون، درست گفته بود برادرم داوود بود.
احساس كردم او هم از چيزى ناراحت است. اما بعد براى اين كه ما ناراحت نشويم آمد نشست و با ما صبحانه خورد. گفتم: داوودجان، من اينطور خوابى ديدم، حتماً يكى از بچههاى من طورى شده است. او اول منكر شد. اما بعد گفت: چيزى نيست، مهدى يك خورده حال نداره، آوردمش خانه خودمان. وقتى با پدرش بلند شديم رفتيم ديدم مهدى آنقدر لاغر شده كه باور كردنى نبود، چشمهايش بسته بود، سرش بسته بود، دستش را گچ گرفته بودند، كمرش بسته بود، و يك چشمش هم آسيب ديده بود. مدتى خانه دايى بود و بعد او را آورديم خانه خودمان و حالش كمى بهتر شد. توى همين اوضاع و احوال بود كه خبر آوردند حسين سميعى، كه ما بعد فهميديم جانشين مهدى بوده شهيد شده، مهدى به محض شنيدن خبر شهادت معاونش، با همان حال مجروح؛ پا شد ساك برزنتىاش را بست و راه افتاد، رفت جبهه.»
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.