شير كوهستان_2
سه شنبه 23 اسفند 1390 2:03 PM
دسته عزاداران حسينى كه نزديك شدند، زن دلش هرى ريخت پايين و با خودش نجوا كرد: چه مىشد من هم مىتوانستم دنبال اين دسته راه مىافتادم و حسين حسين مىگفتم. گرماى آزاردهنده نخستين روز تابستان، حتى هواى فرحناك لواسان××× 1 لواسان از مناطق ييلاقى شمال استان تهران و داراى آب و هوايى مطبوع و كوهستانى است. ××× ييلاقى را هم غيرقابل تحمل كرده بود. زن از شدت گرما عاصى شده بود و با بادبزنى دستى خودش را باد مىزد.
دختر بشقاب گيلاس و زردآلود را جلوى مادر گذاشت و گفت:
مادر بخور تازه است. الان از باغ بالا كَندم. مادر گفت: الهى خير ببينى دخترم، ميل ندارم خودت بخور.
-: به ياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است
صداى دسته عزادارها بود كه نزديك و نزديكتر مىشد. زن خودش را كنار پنجره رساند و چشم به دسته سينهزنى دوخت. عرق سردى بر پيشانىاش نشست و همراه با آن درد مرموزى او را فرا گرفت. دختر از چهره مادر، اوج درد او را خواند و رفت داخل دسته سينهزنى و صدا زد: بابا، بابا، بيا، مامان حالش بد شده. امامقلى زود خودش را رساند بالاى سر زن، وقتى فهميد درد، درد زايمان است رفت سراغ خانم قابله.
صداى گريه نو رسيدهاى كوچك با صداى عزاداران حسينى درهم آميخت.
لواسان كوچك به عطر ميلاد فرشتهاى زمينى معطر شد: آن روز، اولين روز تيرماه سال 1340 بود. در آن ظهر داغ تيرماه، لواسان كوچك، ديگر كوچك نبود.
آن روز گريه «مهدى» با غريو شيون حسين حسين عزاداران حسينى گره خورد و شميم ياسهاى زهرايى در كوه و دشت لواسان پراكنده شد.
مهدى به دنيا آمده بود. در خانوادهاى كه مادر مدرس قرآن بود و پدر صحراگردى رنج كشيده. او با آمدنش شور و نشاط و سرسبزى و بركت را به خانه امامقلى خندان هديه آورد.
پدر مهدى مىگويد:«از موقعى كه خداوند اين بچه را به ما داد يك بركت و نعمت خارقالعادهاى به خانواده ما وارد شد. سال 1340، من علاوه بر كشاورزى، در سدلتيان هم كار مىكردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدى را بيمه كنم. شش ماهه بود و وقتى عكس ششماهگى او را تحويل بيمه دادم، متصدى آنجا فكر كرد مهدى پنج ساله است.»
همه عوامل محيطى و تربيتى دست به دست هم داده بودند تا اين كودك خردسال را به سمت تقديرى بكشانند كه در آسمان برايش رقم زده شده بود. از اين رو هر روز كه از دوران طفوليتاش سپرى مىشد، نشانى به نشانهاى بزرگى او افزوده مىشد. روزى از روزها مهدى خردسال كه بيشتر از سهسال نداشت، به سختى بيمار شد، شدت بيمارى چنان بود كه كودك به حال اغماء افتاد. مادر مهدى، خاطره تلخ آن روز را خوب به ياد دارد:
«آن روز غروب، مريضى مهدى خيلى سخت شد، راه دور و درازى را بايد مىرفتيم تا آب بياوريم. وقتى رفتم، پدرش بالاى سرش نشسته بود، اما مثل اينكه بعد از رفتن من، موقعى كه پدرش مشغول نماز بود، حال مهدى بدتر شد. پدرش وقتى اين حال را ديد، دست و پاى بچه را دراز كرد و او را رو به قبله خواباند و تنها كارى كه كرد، اين بود كه دستها را به سوى آسمان بلند كرده و گفته بود: يا قمر بنىهاشم يا بابالحوائج، من اين بچه را از تو مىخواهم. الها، بار پروردگارا، اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دستهاى قلم شده ابوالفضلعليه السلام قسم مىدهم كه بچهام را به من برگردانى. همينطور كه داشت ناله و زارى مىكرد، من از راه رسيدم. خوب نگاه كردم، ديدم، مهدى من مرده. اما پدرش هنوز داشت دعا مىكرد و مىگفت: يا ابوالفضلعليه السلام اگر صلاح توست مهدى را به من برگردان، من هم نذر مىكنم كه هفت سال برايت سقايى كند.
حالا ديگر همسايهها و فاميل هم آمده بودند، همگى گريه مىكردند كه يك دفعه در بين گريه مردم، ديدم رنگ مهدى تغيير كرد و يواش يواش حال او خوب شد.
از آن موقع به بعد، پدرش كه دل صافى داشت، به عهدش وفا كرد و گذاشت مهدى مدت 7 سال سقايى كند. او براى مهدى كشكولى تهيه كرده بود و كفن سفيدى، كه در ايام عاشورا مىپوشيد و خودش هم هر سال در هشتم محرم گوسفند قربانى مىكرد.»
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.