0

اگر بابا بفهمد...

 
nima1337
nima1337
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : یزد

اگر بابا بفهمد...
دوشنبه 5 مرداد 1388  7:50 PM

 

اگر بابا بفهمد...

 

وقتي دعوت نامه ي روز جانباز را  از خانم دوستي گرفت ، بدنش لرزيد . عرق سردي روي پيشاني اش نشست ، با گوشه ي مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعي کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستي خدا حافظي کرد و از دفتر بيرون آمد .

 

در راه ، نامه را با دستاني لرزان از پاکت بيرون آورد . ابتداي نامه نوشته بود :

 

« به محضر برادر جانباز سعيد حريرچي.....»

 

به کلمه ي جانباز که رسيد ، اشکي لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ي کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گيج رفت و تعادلش به هم خورد . روي نيمکت کنار خيابان نشست .

 

« خانم اجازه ، پدر زهرا حرير چي هم جانبازه »

 

« حقيقت داره زهرا ؟»

 

« بَ ... بَ .. بله خانم »

 

« از چه قسمتي آسيب ديده  ؟ »

 

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و يک دست »

 

سرش روي زانويش بود و احساس درد شديدي روي پيشانيش مي کرد .

 

بلند شد . کيفش را به دوشش انداخت ، دستش را به ديوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .

 

انگشت دستش روي شاسي زنگ خشکيده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانيت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردي ؟»

 

با گريه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهاي او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چي شده  ؟»

 

بغض راه گلويش را بسته بود و نمي توانست حرف بزند . وقتي مادر بي تابي او را ديد ، مقنعه او را کند، کيفش رااز کولش پايين آورد واو را نوازش کرد .

 

زهرا پاکت دعوت نامه را از کيفش بيرون آورد و به دست مادر داد .

 

-    فهميدم ، درس نخواندي و خانم مدير ما را احضار کرده ؟! هان ؟

 

-    نه خير ! سواد که داريد ، بخونيد ببينيد چي نوشته .

 

مادر نامه را که خواند تبسمي کرد . دستي به سر زهرا کشيد و گفت : « اين که دعوت نامه ي روز جانباز است ! »

 

-    بله مي دانم . مگر يادتان رفته ؟!

 

-    واي خداي من ، فکر اين روز را نمي کردم . مقصر خودتي !

 

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، يک کاري کن .

 

-    بلند شو و آبي به صورتت بزن . الان بابا مي آيد . بلاخره يک فکري مي کنيم. من شام را آماده مي کنم .

 

لباسهاي مدرسه اش را بيرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه اي نشست .

 

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخيدن کليد در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صداي عصاي پدر در حياط پيچيد . قلب زهرا تندتر تپيد . بلند شد و از پنجره به حياط نگاه کرد . پدر که نشانه هاي برف پيري روي موهايش موج مي زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صداي لرزش سلام زهرا را حس کرد ولي به روي خود نياورد . مثل هميشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزديک چوب لباسي پيش آورد .

 

حرارت بيش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

 

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

 

-    خوبم بابا.

 

-    نه معلوم است چيزي را پنهان مي کني .

 

-    نه پدر ، کمي سرم درد مي کند .

 

-    گريه کرده اي ؟!

 

-    گريه براي چه ؟

 

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنيدن بيزارم . پس حقيقت را بگو .

 

بغض زهرا ترکيد . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا  از اتاق بيرون رفت . دوباره آبي به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزديک اتاق پدر رساند . پدر با صداي بلند به مادر مي گفت :

 

-    بيخود کرده ؛ اگر من لياقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه مي رفتم و شهيد مي شدم .

 

-    بچه است . دوست داشته مثل سميه ، به خاطرجانبازي پدرش، مطرح شود .

 

-    آبروي من را ببرد که ، مطرح شود . بي جا کرده .

 

-    حالا که اينجوري شده ، يه خاطره اي از جايي آماده کن و فردا تعريف کن .

 

-    من هم مثل اين دختر دروغ سر هم کنم . نه من اين کار را نمي کنم .

 

زهرا به ديوار راهرو چسبيده بود و بي صدا اشک مي ريخت . با فريادهاي پدر بغضش ترکيد . در را باز کرد و با گريه گفت :

 

« بابا خواهش مي کنم . مي دانم اشتباه کردم . شما نگذاريد پيش دوستانم آبرويم بريزد...»

 

-    آخه دخترم ! تو ديگر بزرگ شده اي . يازده سال اي . چطور دلت آمد با آبروي من بازي کني ؟!

 

-    به خدا قول مي دهم که ...

 

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببينم چه کار مي توانم بکنم .

 

-    بابا اگر نيايي ، من هم به مدرسه نمي روم .

 

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالي که او را از اتاق خارج مي کرد گفت : « عزيزم ، خيالت راحت باشد . بابا حرفي که بزند به آن عمل مي کند .»

 

 

 

قبل از همه از خواب بيدار شد . کفشهاي پدر را واکس زد . لباسهايش را مرتب کرد و نگران رسيدن عقربه هاي ساعت به هشت صبح بود .

 

به خيابان که رسيدند . پدر عصايش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از اين که نمي دانست پدر چه نقشه اي در سر  پرورانده ، التهاب عجيبي داشت .

 

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه مي رفتند . اگر صداي گام هاي آنها وسرو صداي بوق هاي ماشين  نمي آمد ، مي توانستند صداي قلب يکديگر را بشنوند .

 

به سالن مدرسه که رسيدند، صداي همهمه و خوش آمد گويي خانم دوستي و ساير معلمان بر هيجانشان افزود. هر دو روي صندلي نشستند . صوت زيباي قرآن فضاي سالن را پر کرد.

 

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنيدن اولين خاطره از جانبازان رسيد. مجري از برادر جانباز سعيد حريرچي دعوت کرد که به روي سن  بيايند.

 

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله هاي صحنه بالا برد. ميکروفن را کمي جولوتر کشيد و آن را با دست هاي پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

 

بسم الله الرحمن الرحيم، سعيد حريرچي ، پدر زهرا حريرچي ، دانش آموز سال اول راهنمايي هستم. اين دختر مرا امروز به کاري ...

 

وقتي حرف پدر به اين جا رسيد ، انگار سطل آبي روي سرش ريختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه هاي هم کلاسي ها را روي خودش سنگين ديد.

 

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

 

(( وادار کرد پرده از رازي بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئيس اداره ام کسي از آن با خبر نشود. چون کاري که براي خدا انجام شده باشد، احتياج به دانستن بنده ي خدا نيست، دخترم زهرا در اثر يک اشتباه و سهل انگاري در اين مدرسه و براي اين که من را هم در زمره ي اين مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون اين موضوع را از همسايگان و ساير فاميل پوشانده بوديم، ديروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ي اين مجلس را برايم آورد، با واکنش شديد من روبه رو شد.))

 

(( او هم اکنون هم که در کنار من ايستاده ، خيال مي کند که پدرش در اثر تصادف به اين وضع دچار شده است. به طوري که اگر امروز در اين جمع حضور پيدا نمي کردم ، امکان اين مي رفت که اين دختر از مدرسه و حتي اجتماع بريده شود. باز هم با وجود اينکه راضي نيستم در مورد ماجراي جانبازيم چيزي بگويم ، ولي براي رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا مي کنم. ))

 

(( چند ماهي از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام براي حمله به دشمن نياز به مهمات داشتند. ما همگي به طور شبانه روز در کارخانه ي مهمات سازي صنايع دفاع تلاش مي کرديم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عمليات فتح المبين سرپرست کارگاه به من تلفن زد که براي ارسال نارنجک هاي ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداري چاشني و ماسوره براي ارسال به جبهه، آماده نمايم. تا ساعت چهار صبح تعداد زيادي چاشني و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولي به علت کار زياد دستگاه ها و گرم شدن آنها يکي از چاشني ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحيه ي دست و دو چشم مجروح شدم ...))

 

صحبت پدر به اينجا که رسيد ، تمامي سالن يکپارچه براي رشادت او تکبير گفتند.

 

زهرا در حالي که حال خود را نمي فهميد ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسيد.

 

-    پس ديروز و روزهاي گذشته بين شما و مادر من غريبه بودم ،هان!

 

پدر جان! من به داشتن پدري جانباز مثل شما ، افتخار مي کنم . 

 

 

                                                                                                                    احمد يوسفي      

 

                                                                                                                    هنر مردان خدا

ر
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها