اگر بابا بفهمد...
دوشنبه 5 مرداد 1388 7:50 PM
اگر بابا بفهمد...
وقتي دعوت نامه ي روز جانباز را از خانم دوستي گرفت ، بدنش لرزيد . عرق سردي روي پيشاني اش نشست ، با گوشه ي مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعي کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستي خدا حافظي کرد و از دفتر بيرون آمد .
در راه ، نامه را با دستاني لرزان از پاکت بيرون آورد . ابتداي نامه نوشته بود :
« به محضر برادر جانباز سعيد حريرچي.....»
به کلمه ي جانباز که رسيد ، اشکي لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ي کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گيج رفت و تعادلش به هم خورد . روي نيمکت کنار خيابان نشست .
« خانم اجازه ، پدر زهرا حرير چي هم جانبازه »
« حقيقت داره زهرا ؟»
« بَ ... بَ .. بله خانم »
« از چه قسمتي آسيب ديده ؟ »
« خا... خا... خانم ، از دو چشم و يک دست »
سرش روي زانويش بود و احساس درد شديدي روي پيشانيش مي کرد .
بلند شد . کيفش را به دوشش انداخت ، دستش را به ديوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .
انگشت دستش روي شاسي زنگ خشکيده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانيت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردي ؟»
با گريه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهاي او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چي شده ؟»
بغض راه گلويش را بسته بود و نمي توانست حرف بزند . وقتي مادر بي تابي او را ديد ، مقنعه او را کند، کيفش رااز کولش پايين آورد واو را نوازش کرد .
زهرا پاکت دعوت نامه را از کيفش بيرون آورد و به دست مادر داد .
- فهميدم ، درس نخواندي و خانم مدير ما را احضار کرده ؟! هان ؟
- نه خير ! سواد که داريد ، بخونيد ببينيد چي نوشته .
مادر نامه را که خواند تبسمي کرد . دستي به سر زهرا کشيد و گفت : « اين که دعوت نامه ي روز جانباز است ! »
- بله مي دانم . مگر يادتان رفته ؟!
- واي خداي من ، فکر اين روز را نمي کردم . مقصر خودتي !
- اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، يک کاري کن .
- بلند شو و آبي به صورتت بزن . الان بابا مي آيد . بلاخره يک فکري مي کنيم. من شام را آماده مي کنم .
لباسهاي مدرسه اش را بيرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه اي نشست .
سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخيدن کليد در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صداي عصاي پدر در حياط پيچيد . قلب زهرا تندتر تپيد . بلند شد و از پنجره به حياط نگاه کرد . پدر که نشانه هاي برف پيري روي موهايش موج مي زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صداي لرزش سلام زهرا را حس کرد ولي به روي خود نياورد . مثل هميشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزديک چوب لباسي پيش آورد .
حرارت بيش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .
- زهرا جان حالت چه طور است ؟
- خوبم بابا.
- نه معلوم است چيزي را پنهان مي کني .
- نه پدر ، کمي سرم درد مي کند .
- گريه کرده اي ؟!
- گريه براي چه ؟
- من از دروغ گفتن و دروغ شنيدن بيزارم . پس حقيقت را بگو .
بغض زهرا ترکيد . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا از اتاق بيرون رفت . دوباره آبي به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزديک اتاق پدر رساند . پدر با صداي بلند به مادر مي گفت :
- بيخود کرده ؛ اگر من لياقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه مي رفتم و شهيد مي شدم .
- بچه است . دوست داشته مثل سميه ، به خاطرجانبازي پدرش، مطرح شود .
- آبروي من را ببرد که ، مطرح شود . بي جا کرده .
- حالا که اينجوري شده ، يه خاطره اي از جايي آماده کن و فردا تعريف کن .
- من هم مثل اين دختر دروغ سر هم کنم . نه من اين کار را نمي کنم .
زهرا به ديوار راهرو چسبيده بود و بي صدا اشک مي ريخت . با فريادهاي پدر بغضش ترکيد . در را باز کرد و با گريه گفت :
« بابا خواهش مي کنم . مي دانم اشتباه کردم . شما نگذاريد پيش دوستانم آبرويم بريزد...»
- آخه دخترم ! تو ديگر بزرگ شده اي . يازده سال اي . چطور دلت آمد با آبروي من بازي کني ؟!
- به خدا قول مي دهم که ...
- حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببينم چه کار مي توانم بکنم .
- بابا اگر نيايي ، من هم به مدرسه نمي روم .
مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالي که او را از اتاق خارج مي کرد گفت : « عزيزم ، خيالت راحت باشد . بابا حرفي که بزند به آن عمل مي کند .»
قبل از همه از خواب بيدار شد . کفشهاي پدر را واکس زد . لباسهايش را مرتب کرد و نگران رسيدن عقربه هاي ساعت به هشت صبح بود .
به خيابان که رسيدند . پدر عصايش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از اين که نمي دانست پدر چه نقشه اي در سر پرورانده ، التهاب عجيبي داشت .
هر دو در سکوت به طرف مدرسه مي رفتند . اگر صداي گام هاي آنها وسرو صداي بوق هاي ماشين نمي آمد ، مي توانستند صداي قلب يکديگر را بشنوند .
به سالن مدرسه که رسيدند، صداي همهمه و خوش آمد گويي خانم دوستي و ساير معلمان بر هيجانشان افزود. هر دو روي صندلي نشستند . صوت زيباي قرآن فضاي سالن را پر کرد.
اعلام برنامه شد، و نوبت به شنيدن اولين خاطره از جانبازان رسيد. مجري از برادر جانباز سعيد حريرچي دعوت کرد که به روي سن بيايند.
زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله هاي صحنه بالا برد. ميکروفن را کمي جولوتر کشيد و آن را با دست هاي پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.
بسم الله الرحمن الرحيم، سعيد حريرچي ، پدر زهرا حريرچي ، دانش آموز سال اول راهنمايي هستم. اين دختر مرا امروز به کاري ...
وقتي حرف پدر به اين جا رسيد ، انگار سطل آبي روي سرش ريختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه هاي هم کلاسي ها را روي خودش سنگين ديد.
پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :
(( وادار کرد پرده از رازي بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئيس اداره ام کسي از آن با خبر نشود. چون کاري که براي خدا انجام شده باشد، احتياج به دانستن بنده ي خدا نيست، دخترم زهرا در اثر يک اشتباه و سهل انگاري در اين مدرسه و براي اين که من را هم در زمره ي اين مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون اين موضوع را از همسايگان و ساير فاميل پوشانده بوديم، ديروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ي اين مجلس را برايم آورد، با واکنش شديد من روبه رو شد.))
(( او هم اکنون هم که در کنار من ايستاده ، خيال مي کند که پدرش در اثر تصادف به اين وضع دچار شده است. به طوري که اگر امروز در اين جمع حضور پيدا نمي کردم ، امکان اين مي رفت که اين دختر از مدرسه و حتي اجتماع بريده شود. باز هم با وجود اينکه راضي نيستم در مورد ماجراي جانبازيم چيزي بگويم ، ولي براي رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا مي کنم. ))
(( چند ماهي از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام براي حمله به دشمن نياز به مهمات داشتند. ما همگي به طور شبانه روز در کارخانه ي مهمات سازي صنايع دفاع تلاش مي کرديم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عمليات فتح المبين سرپرست کارگاه به من تلفن زد که براي ارسال نارنجک هاي ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداري چاشني و ماسوره براي ارسال به جبهه، آماده نمايم. تا ساعت چهار صبح تعداد زيادي چاشني و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولي به علت کار زياد دستگاه ها و گرم شدن آنها يکي از چاشني ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحيه ي دست و دو چشم مجروح شدم ...))
صحبت پدر به اينجا که رسيد ، تمامي سالن يکپارچه براي رشادت او تکبير گفتند.
زهرا در حالي که حال خود را نمي فهميد ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسيد.
- پس ديروز و روزهاي گذشته بين شما و مادر من غريبه بودم ،هان!
پدر جان! من به داشتن پدري جانباز مثل شما ، افتخار مي کنم .
احمد يوسفي
هنر مردان خدا
ر