0

حکایات عبرت آموز

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات عبرت آموز
جمعه 29 مرداد 1389  9:46 AM

اصحاب كهف

 

 مردم «افسوس» ـ منطقه‏اى در يونان يا به گفته گروهى لبنان ـ به وقت عيد ، در جشنى كه جهت خدايان خودساخته خود برپا كرده بودند ، با مراسم مخصوصى به آن معبودها تقرب مى‏جستند .
مردى بزرگ‏زاده و كريم ، مراسم مردم برايش اطمينان‏آور نبود و توجهش به دين و مكتب مردم جلب نمى‏شد ، در مسئله بت‏ها ترديد داشت و در تحير و اضطراب بود .
او از ميان جمع مردم بيرون رفت تا اين كه به درختى رسيد و در زير سايه آن درخت ، با غم و اندوه و ترديد و حيرانى سر به گريبان شد . چند لحظه‏اى نگذشت كه فرد ديگرى به او پيوست ؛ زيرا او هم در عقيده مردم ترديد پيدا كرده بود و حيران شده بود .
سپس ديگرى آمد و ديگرى آمد ، تا هفت نفر شدند ، جمعى كه درباره وضع عقيده‏اى مردم در ترديد بودند .
به زودى روح اين افراد با يكديگر آشنا شد و عقايدشان به يكديگر نزديك گشت و نقش واحدى آنان را متحد ساخت ، گرچه خويشاوندى قريبى نداشتند ، ولى با يكديگر مأنوس شدند و ترديد و شك خود را آشكار ساختند و مخالفت خود را با خدايان قلابى مردم ، اظهار داشتند .
سپس با فكر نافذ و فطرت سليم خويش به تحقيق در جهان و موجودات پرداختند ، تا اين كه افكارشان به نور توحيد روشن گرديد و بر ايجاد كننده موجودات و رمز وجود راهنمايى شدند و به توحيد توجه نموده ، روحشان از آسايش و اطمينان برخوردار شد . اين بزرگواران و كريمان ، تصميم گرفتند كه خدا را در اعماق قلب خود مخفى دارند و در باطن جان او را حفظ نمايند ؛ زيرا سلطان مملكت بت‏پرست و در دين خود پابرجا بود و با تمام وجود از مشركان پشتيبانى مى‏كرد .
جوانان خدايافته و خداپرست ، مانند مردم ديگر در كارهاى عمومى و ناراحتى‏ها شركت مى‏كردند ، ولى آن گاه كه به خلوت‏گاه خود مى‏رفتند و به خود مى‏آمدند به عبادت و نماز و ذكر خدا مى‏پرداختند .

تا اين كه در يكى از شب‏ها كه گرد يكديگر جمع بودند و انجمن آنان آراسته بود ، يكى از جوانان با صداى آهسته و ترس و ترديد گفت : اى دوستان ! ديروز خبرى شنيدم كه اگر صحيح باشد و من اعتقاد به راستگويى آوردنده خبر دارم ، در اين خبر نابودى دين و يا از دست دادن جان ما موجود است .
من شنيده‏ام سلطان از امر ما آگاه گرديده و عقيده و دين ما در نظر او مفتضح آمده ، او از دست ما ناراحت شده و دچار هيجان گشته و تهديد نموده كه اگر از عقايدى كه با جان ما عجين است و با وجود ما يكى شده ، دست برنداريم ما را تحت تعقيب قرار دهد .
احتمال مى‏رود كه ما را فردا احضار كند و از دم شمشير آبدار ، همه ما را بگذراند ، در كار خود فكر كرده و تصميم بگيريد .
نفر دوم گفت : من اين خبر را قبلاً شنيده بودم و فكر مى‏كردم از حرف‏هاى دروغ‏پردازان و شايعه‏افكنى نادانان است ، ولى معلوم مى‏شود اين مطلب را اغلب مردم مى‏دانند و علامت صحت خبر و يا امكان وقوع آن به دست آمده است .
من معتقدم بر دين خود استوار باشيم و براى قتلى كه در كمين ما نشسته است استقامت داشته باشيم ، محال است كه ما در برابر اين مجسمه‏هايى كه اين نادانان پرستش مى‏كنند ، سر تعظيم فرود آريم ؛ زيرا ما فساد و بطلان اين مجسمه‏ها را به دست آورده‏ايم و غير ممكن است كه دست از عبادت حضرت معبود برداريم ، هر روزى كه خورشيد طلوع مى‏كند دليل وجود خدا را به همراه دارد و در هر جولان فكر ، دليلى براى عظمت خدا موجود است .
شايعه‏ها راست بود ، اخبار درست بود ، آنان را از منازلشان و از ميان جمع بستگانشان بيرون كشيدند و همه را در مقابل پادشاه ستمگر قرار دادند . سلطان ظالم به جوانان گفت : مى‏خواستيد مطلبى را مخفى بداريد ، ولى نتوانستيد ، كوشيديد كه دين خود را پنهان داريد ولى پيروز نشديد و كارتان به آنجا رسيده كه گاهى مخفى هستيد و گاهى آشكار ، از اخبار كم و بيش آگاهيد ، به من خبر رسيده كه از دين پادشاه و رعيت خارج شده و به دينى روى كرده‏ايد كه من نمى‏دانم آن را از كجا آورده‏ايد ؟
براى من آسان است كه شما را رها كنم كه در دين خود سرگردان باشيد و اختيارتان را به دست خودتان بگذارم ، ولى اين كار در صورتى بود كه من نمى‏دانستم از بزرگان قوم خود هستيد و از افراد برجسته طائفه خويش مى‏باشيد .
اگر مردم از وضع شما آگاه گردند ، ممكن است به زودى به دين شما بيايند و آيين شما را قبول كنند و از عقايد شما پيروى نمايند و به دنبال آن رژيم و تاج و تخت من متلاشى شود و امنيت از دست برود . من در شكنجه شما عجله نمى‏كنم ، كيفر شما را به زودى متوجه شما نمى‏سازم ، تا اين كه در كار خود كه بر آن اقدام مى‏كنيد فكر نماييد و به ملت و آيين مردم بازگرديد و به عقايد مردم معتقد شويد و يا اين كه رهگذران ، ناگهان مى‏بينند سرهايى آويزان است و بدن‏هايى قطعه قطعه است و خون شما بر زمين جارى است . خداوند عزيز دل‏هاى آن خداپرستان را محكم كرد و در ايمانشان تأييدشان نمود ، گفتند : اى پادشاه ! در دينى كه ما وارد شده‏ايم از روى تقليد نبوده است و از روى اكراه و اجبار بنده دين نشده‏ايم ، فطرت ما از ما دعوت كرد و ما هم پاسخ داديم ، عقل به ما روشنى بخشيد و ما در كنار روشنى آن گردش نموديم ، ما را به سوى خداى يكتا دعوت كردند و ما غير از او خداى ديگرى قبول نمى‏كنيم .
قوم ما كه به عبادت بت پرداخته‏اند ، از روى نادانى و تقليد است ، دليلى براى كار خود ندارند ، برهانى آن ها را راهنمايى نكرده است ، اين است آنچه ما به آن علم پيدا كرده‏ايم و فكر ما به آن رسيده است ، هر چه مى‏خواهى درباره ما انجام بده .
پادشاه گفت : امروز برويد ولى به شرط آن كه فردا بياييد تا درباره شما فكر و در داستان شما قضاوت كنم .
جوانان خداپرست در خود فرو رفتند و در كار خويش به مشورت و تبادل نظر پرداختند كه چه عملى انجام دهند ، يكى از جوانان گفت : پادشاه از وضع ما آگاه گرديده و ما ديگر نمى‏توانيم در مقابل وعده و تهديدهاى او و نويد و بيم او استقامت كنيم ، ما بايد دين خود را حفظ نموده و به شكاف اين كوه پناه ببريم ؛ زيرا گاهى در تاريكى شكاف كوه و تنگى آن ، آسايش خاطر است و براى انسان وسعت بيشترى از اين زمين پهناور كه نمى‏تواند خدا را مطابق ميل خود عبادت كند ، وجود دارد .
مكانى كه ما را به دينى كه مورد اعتمادمان نيست دعوت مى‏نمايند براى ما قابل زندگى نمى‏باشد و در مملكتى كه ما را مجبور سازند ، تسليم فكرى شويم كه عقيده به آن نداريم احترام و توجهى نيست .
خداپرستان بار سفر بستند و دست از وطن شستند و به خاطر حفظ دين خود ، راه اعتزال و گوشه‏گيرى و مهاجرت اختيار نمودند .
در كنار راه سگى به آنان پيوست و با ايشان همراه شد ، جوانان ديدند مانعى نيست كه سگ به همراهشان بيايد و از آنان نگهبانى كند ، جوانان آن قدر راه رفتند تا به شكاف كوه رسيدند ، در شكاف كوه خوراك‏هايى به دست آوردند كه خوردند و آبى كه نوشيدند ، سپس براى اين كه خستگى راه را از خود بگيرند و پاهايشان آماده حركت گردد دراز كشيدند ، تا سلامتى خود را بازيابند ولى هنوز سر را زمين نگذاشته بودند كه چرت مختصرى بر چشمانشان احساس شد و بر پلك‏هاى آنان سنگينى كرد ، بلافاصله به خواب عميقى فرو رفتند .
شب به دنبال روز آمد و سالى پس از سال ديگر آمد و آنان در خواب بودند ، گوش و چشم آنان را خواب فرو گرفته بود ، بادهاى هولناك و رعد و برق آن ها را بيدار نمى‏ساخت ، خورشيد طلوع مى‏كند و از روزنه‏اى درون شكاف را روشن مى‏سازد و نور و حرارت مى‏بخشد ، ولى اشعه زرين خورشيد به بدن آنان نمى‏رسد ، اين مسائل پى در پى و مرتب است تا اراده خدا به آن زمانى كه تعلق گرفته ، تمام شود .
اگر كسى در وضع آنان دقت مى‏كرد ، مى‏ديد گاهى از طرف راست به چپ و از چپ به راست مى‏غلطند .

 

سيصد و نه سال از خوابشان گذشت ، ناگهان از خواب برخاسته و متوجه شدند كه گرسنگى سختى بر آنان غالب شده است .
يكى از آنان گفت : من گمان مى‏كنم كه ساعت‏هاى طولانى در خواب بوده‏ايم ، نظر شما چيست ؟
يكى از آنان پاسخ داد : من گمان مى‏كنم يك روز خوابيده باشيم ؛ زيرا اين گرسنگى دليل گمان من است .
سومى گفت : ما صبح خوابيديم و اين خورشيد هنوز به غروب نزديك نشده ، من گمان مى‏كنم قسمتى از يك روز را خوابيده باشيم .
چهارمى گفت : سخن را رها كنيد ، خدا به مدت خواب ما آگاه‏تر است . من آن چنان گرسنه‏ام كه گويى چند روز است غذا نخورده‏ام ، بايد يكى از ما به شهر برود و براى جمع ما غذا تهيه كند ، ولى بايد هشيارى به خرج دهد كه كسى او را نشناسد ؛ زيرا اگر مردم «افسوس» بر ما دست يابند و به مكان ما پى ببرند ، ما را مى‏كشند يا به ايمان ما ضربه زده ، آن را از ما سلب مى‏كنند .
يكى از خداپرستان به شهر رفت تا خوراك تهيه كند ، چون نزديك شهر رسيد اوضاع شهر را بگونه‏اى ديگر ديد .
بناها عوض شده ، خرابه‏ها آباد و آبادى‏ها ويران گشته ، به هيچ عنوان قيافه شهر آشنا نيست ! !
نگاهش حيرت‏آميز است ، اضطراب در راه رفتن دارد ، توجه مردم به او جلب شد ، پرسيدند : غريبى ؟
گفت غريب نيستم ، در جستجوى غذا آمده‏ام ، ولى جايگاه فروش آن را نمى‏دانم . مردى دستش را گرفت و به محل غذا فروشى برد ، براى تهيه غذا پول به صاحب مغازه داد ، صاحب فروشگاه با كمال تعجب پول را ضرب بيش از سيصد سال پيش ديد ، فكر كرد جوان گنجى پرقيمت يافته ، اطراف جوان از طرف مردم محاصره شد ، از گنج پيدا شده سؤال كردند ، پاسخ داد اشتباه مى‏كنيد ، اين پول‏ها از گنجى بدست نيامده ، اين پول‏ها از معامله‏اى است كه ديروز انجام داده‏ام و امروز براى خريد غذا با خودم آورده‏ام ، چرا به من تهمت مى‏زنيد و با گمان سوء با من معامله مى‏كنيد ، وضع عجيبى بود ، خواست به سرعت برگردد ، مردم مانع شدند ، با مهر و محبت با او به سخن نشستند و فهميدند كه اين شخص يكى از همان اشخاصى است كه سيصد و نه سال قبل از شرّ زمامدار كافر منطقه ، به شكاف كوه پناه برده‏اند .
جوان چون دانست ، مردم فهميده‏اند اينان همان فراريان هستند ، بر جان خود و دوستانش ترسيد و خواست فرار كند ، يكى از آنان كه اطراف او بودند گفت : اى مرد !
وحشت مكن ، آن زمامدارى كه از او مى‏ترسى ، سيصد سال پيش مرده است و زمامدار فعلى ايمانش همانند ايمان شماست ، به ما بگو باقى دوستان تو كجا هستند ؟
جوان تازه به واقعيت مسئله پى برد و فهميد كه شكاف عميقى از تاريخ بين آنان و مردم به وجود آمده است و اكنون به صورت شبحى بيش نيست كه راه مى‏رود و يا سايه‏ايست كه حركت مى‏كند ، لذا به طرف گفت : مرا واگذار تا بروم و به دوستان غار داستانمان را بيان كنم ؛ زيرا انتظارشان طول كشيده و اضطرابشان شديد گرديده است .
سلطان وقت ، از وضع آنان آگاه شد و براى ديدار آنان شتافت و به سوى شكاف كوه رهسپار گرديد ، در ميان كوه مردمى را ديد كه زنده هستند و نور زندگى در پيشانى آنان مى‏درخشد ، خون در رگ‏هاى آنان جارى است ، با آنان دست داد و به آغوششان كشيد و به مركز شهر آنان را دعوت كرد كه بيايند و در محل زندگى او زندگى كنند .
آنان گفتند : ما علاقه‏اى به ادامه حيات نداريم ؛ زيرا فرزندان و بازماندگان ما از دست رفته‏اند و خانه و منزل ما خراب شده و رشته زندگى ظاهر ما گسيخته است ، سپس به سوى خدا توجه كردند و از خداوند خواستند آنان را براى خود برگزيند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند ، هنوز چشمى بهم نخورده بود كه مانند جسدهاى بى‏جان روى زمين افتادند .
مردم شهر گفتند : ما كه اين بزرگان را با اين وضع يافته‏ايم ، براى اين جهت بوده كه بدانيم وعده حق نسبت به روز قيامت متين و صحيح است و در برپا شدن محشر شكى نيست ، سپس به اختلاف نظر پرداختند ؛ عدّه‏اى گفتند : ساختمانى به روى آنان بنا كنيم ، گروهى كه زمام كار را در دست داشتند ، نظر دادند كه مسجدى روى بدن آنان بنا شود ، ولى خداوند از وضع آنان آگاه‏تر است.

 

 

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها