پاسخ به:حکایات عبرت آموز
جمعه 29 مرداد 1389 9:43 AM
انديشه در موت
من شخصى را مىشناختم كه به انواع معاصى آلوده بود ، امر به معروف و نهى از منكر در او اثر نداشت ، از دين بىخبر و نسبت به هر گناهى ، اهل عمل بود .
سالها او را نديدم ، تا در ماه رمضانى ، ديدم انسانى با وقار و با تربيت در حالى كه از احوالات الهى بهرهمند بود و از ايمان و عمل صالح وجودى سرشار داشت به نزدم آمد و پرسيد : مرا مىشناسى ؟ گفتم : نه ، گفت : من همانم كه مدتى از عمر گرانمايه را در باطل سپرى كردم . گفتم : وسيله بيداريت چه بود ؟ گفت : دوستى داشتم از دنيا رفت تا نزديك قبر ، جنازه او را مشايعت كردم ، به فكر افتادم كه بالاى سر قبر بايستم و آنچه با مرده معامله مىشود ، ببينم . ديدم بند كفنش را گشودند ، به زير صورتش خاك ريختند بالاى سرش لحد چيدند و قبر را با گل و خاك پوشاندند ، آنوقت به مشايعت كنندگان گفتند : به خانههايتان برگرديد . ناگهان از اين مناظر عجيب و غريب تكان شديدى خورده به خود آمدم و با خود گفتم : برخورد به تمام اين واقعيتها براى تو هم خواهد بود ، آن وقت در جواب حضرت حق كه عمرى به تو احسان داشت و تو در مقابل احسانش ، عمرى اسائه ادب داشتى ، چه خواهى گفت ؟
از همان زمان به توفيق الهى تمام معاصى و خطاها را ترك گفتم و اكنون از بركت آن روز ، به ادامه زندگى هماهنگ با قواعد الهى مشغولم.