در نزدیکی شهر مکه کوهی بنام ( نور) وجود دارد که از سنگ های سیاهی تشکیل شده است، در بالای کوه دهانه ی غار حرا قرار دارد که ارتفاع آن به اندازه قد یک انسان است.قسمتی از داخل غار با نور خورشید روشن می شود اما بقیه قسمتهای آن تاریک است.سال ها بود که محمد برای عبادت و لذت از تنهایی و تفکر درباره جهان و خدا به این غار می رفت و تمام ماه رمضان را آنجا می گذراند.آن روز بیست و هفتم ماه رجب بود،محمد در غار مشغول راز و نیاز بود که ناگهان اتفاقی افتاد،موجودی زیبا و نورانی در حالی که نامه ای از جنس حریر با نوشته های طلایی و قرمز به دست داشت به محمد نزدیک شد.او جبرئیل، فرشته مقرب الهی بود که از طرف خدای دانا برای محمد پیام آورده بود.
جبرئیل به محمد نزدیک شد و آن نامه را بسوی او دراز کرد و گفت:(بخوان)!!!محمد آن چه را که می دید باور نمی کرد!با صدای لرزانی در جواب گفت:((نمی توانم))جبرئیل او را فشار داد و باز گفت:((بخوان)) محمد گفت:(( نمی تونم بخوانم!من امّی هستم،یعنی سواد خواندن و نوشتن ندارم))بار سوم جبرئیل او را بیشتر فشار داد و گفت:((بخوان!تو می توانی بخوانی!!!))
ناگهان محمد احساس عجیبی پیدا كرد و شروع كرد به خواندن آن نامه :((بخوان بنام پروردگارت که تو را آفرید،کسی که از خون لخته شده انسان را آفرید،بخوان بنام پروردگارت که عزیز و گرامی است...))وجبرئیل از طرف خدا مسئولیت سنگین و مهم پیامبری را برای محمد آورده بود.فرشته ی وحی که ماموریت خودش را انجام داده بود از غار رفت و محمد را با آن حال عجیب و غریبش تنها گذاشت. ترس و اضطراب شدید سر تا پای محمد را فرا گرفته بود . محمد در حالیکه حس و حال عجیبی دارشت از دامنه کوه پایین آمد و به خانه رفت،در راه با خود فکر كرد که این اتفاقات را چطور برای خدیجه تعریف کند؟آیا کسی حرفهای او را باور خواهد کرد؟؟؟؟؟؟؟
وقتی خدیجه در را باز كرد متوجه شد که محمد اصلاً حالت عادی و همیشگی خود را ندارد،از او علت پریشانی اش را پرسيد.محمد گفت:(( نگران نباش،کمی ترسیده ام ))و ماجرا را برای خدیجه تعریف کرد.خدیجه به او نگاهی کرد و گفت:((نگران نباش))تو به همه کمک می کنی و دیگران را خوشحال می کنی،حتما خدای بزرگ به تو کمک خواهد کرد.
محمد احساس سرما می کرد و خدیجه او را پوشانید و محمد به خواب رفت.خدیجه از منزل خارج شد و بسوی عموی خود بنام (ورقه ا بن نوفل )که از پیرمردان دانای عرب است رفت.او سرگذشت همه پیامبران گذشته را مي دانست و وقتی خدیجه ماجرا را برای او تعریف کرد،در جواب گفت:((مژده بده خدیجه ،محمد هر چه گفته راست بوده است. این شروع پیامبری اوست ،بزودی او رهبر بزرگ و عزیز این امت خواهد بود.))اشک شوق در چشمان خدیجه حلقه زد و او اولین کسی است که به پیامبری محمد ايمان آورد.(سوره علق_آيات 1-5)
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20