ولادت حضرت ابوالفضل علیهالسلام
یک شنبه 4 مرداد 1388 10:05 PM
ولادت حضرت ابوالفضل علیهالسلام
ماه کوچههای بنیهاشم
تا پلک میگشایی، زندگی آغاز میشود.
هوا از نفسهای تو جریان مییابد. ابرهای همه عالم به سوی تو میآیند تا غربتشان را مشتاقانه سر بر شانهات بگریند.
تمام کاینات، میخواهد در دستهای کوچک تو آرام بخوابد. ماه، پشت تمام پنجرهها سرک میکشد و از سقف همه ایوانها آویزان میشود تا شاید یک بار برایش دستی تکان دهی. تو ماه کوچههای دلتنگ بنیهاشمی؛ ماهی که تمام شبها میتابد تا هیچ سقفی، بیچراغ به خواب نرود، ماهی که دستهایش را به آبها میدهد تا ماهیها در نوازش سرانگشتانش، آرام آرام لالایی بخوانند.
من حاضرم سوگند بخورم که تمام شبهایی که تو را دیدهاند، مثل همه این ستارهها و ابرها و درختها و آسمان و... روز قیامت، نام بلندت را بر زبان خواهند آورد؛ روزی که دستهای آبآور تو، همه تشنگان شفاعت را سیراب خواهد کرد. شاید هیچکس امروز باور نکند که فرداهایی نه چندان دور، با همین دستهای کوچک، بزرگترین گرهها را خواهی گشود. هیچکس در خواب هم نمیدید که فرداهایی زودتر از این فرداها، دستهای تو، پشت همه سقاخانهها، چه دردها را که شفا نخواهد داد.
هیچکس باور نخواهد کرد که این همه ستاره از آخرین لبخند تو بر آسمان ریخته است.
تمام کوهها، پیش پایت سر فرود خواهند آورد و هر چه رود خروشان، سر به زیرترین آبشارها خواهد شد.
با تو، پرندهها در جنگلها پر خواهند زد، درختها پرنده خواهند داد و آهوان، زیباتر خواهند شد.
خاک، امروز میزبان قدمهای مهربان و استوار تو خواهد بود و باد، در آغوش کوچک تو آرام خواهد گرفت و توفان، پلکهای تو به آخر خواهند رسید.
امروز، تمام آبها به تو سلام خواهند کرد و بارانها به خیر مقدمت خواهند آمد و همه درختها، پرندههایشان را برای تو به پرواز درخواهند آورد.
برای اولین بار که پلک میگشایی، زندگی آغاز میشود و هوا در نفسهای همیشه معطر تو جریان مییابد و تمام رودها از شوق آمدنت گریه میکنند.
تا خیمههای جوانمردی
خدیجه پنجی
نمیدانم جهان این خوشبختی شگرف را مدیون کدام دعای مستجاب بود که خدا، نام متبرک تو را به پیشانی زمین نوشت و سرنوشت آبها را به سخاوت دستانت سپرد؟
ثانیههای مبارک، مژده آمدنت را بیتاب شدند و هیجان، در بستر تمام رودها شتاب گرفت. از همان لحظه نخستین میلادت، پروانهها مسیر نگاه لاهوتیات را تا دورترین شعاع شیفتگی به رقص آمدند و تمام ستارهها، زیارت خوان چشمهایت شدند. تو آمدی تا خیمههای جوانمردی و غیرت را ستون شوی.
انگار خدا کلید تمام قفلهای بسته را به کرامت دستان تو سپرده است که به محض شکفتن نامت، عقدهها باز میشود!
چهره آسمانیات، چقدر با روشنان ماه نسبت داشت آنگاه که ماه، بر مدار چهاردهم متوقف میشد! لبخندت، رایحه گلهای بهشت را میپراکند در شامه خاک.
آیین تو مردانگی است و شیوهات جانبازی.
آقا! لبهای فرات، برای بوسیدن لبهایت ترک برداشته است. اگر زمزمه تمام آبهای جهان را یکجا جمع کنی، مدح تشنگی سقایی است که عطش لبهایش تمام آبها را، حسرت به دل گذاشته. تو آمدی و بر پیشانی محرم، نامت روشن و تابناک، طلوع خواهد کرد و از هیبت نگاه حیدریات، زهره کوهها آب خواهد شد. تو از دامان شجاعت برخاستی و در آغوش مردانگی بالیدی.
کودکان حرم، آمدنت را به شوق ایستادهاند.
بیتابی تیرها را جز نگاه شیفته چشمان تو پاسخی خواهد بود؟!
باب الحوائج!
تمام جادههای وصال، از حوالی نامت میگذرند. تمام درهای بسته به یک سخاوت نگاهت باز میشود. «شیرینتر از عسل گام برمیداری و باشکوهترین سرودها، به شرمساری پس مینشینند. شیرینتر از عسل شمشیر میزنی و بلندترین حماسهها به احترامت زانو میزنند. شیرینتر از عسل میمیری و زیباترین مرگها، در آرزوی تو آه میکشند».
عباس یعنی...
محمدکاظم بدرالدین
بالاترین معانی آب، به ظهور رسیده است. از اول چنین رقم خورده بود که مردی بیاید که همان روشنایی مصور و همان زلالیت مجسم باشد. امروز، دامان امالبنین، پر از درخشندگی نگاهی است که خدا را زمزمه میکند. امروز، امالبنین، نهایتی از فتوت را تقدیم مولا علیهالسلام میکند.
عباس، یعنی معرفی غیرتی که بینظیر است با پشتوانهای از قدرت ذوالفقار. لشکرشکنی میآید که شکافنده صف جماعت شبآلودگان است. عباس، یعنی بهترین یاور کربلا، با رایت تقوا و ولایتپذیری. دلاورمرد عرصه پیکار میآید تا تزلزلی به ارکان یلان پوشالی و طبلهای توخالی بیفکند.
مولود امالبنین است و جهان، تشنه پیام تازهاش؛ پیامی که با حروف سپید حمایت و وفا آغاز میشود و با خونی سرخ، به امضا میرسد. عباس، یعنی خط بطلان بر اندیشههای تیرهای که اماننامه تعارفش کردند.
هر که با مضامین معطر پیامش مأنوس شود، روشن محض است و میتواند دلش را ابوالفضلی بداند.
باز آمده از حوالی بیداری دریا
نزهت بادی
امالبنین!
بگذار دامن دریا از گریههای وقت هبوطش، پر شود و ماه، به گفتوگو با روشنترین نگاهش بنشیند!
این همه آیینه که از غبار غروب آمدهاند، از دست آفتابنشان او التماس دعا دارند.
ببین که چگونه باد،
ترانههای ناپیدای باران را
از شبنم لبهای نوزادت
برای بوتههای تبعید شده به خار زار میبرد.
تنها تو میدانی
که این باز آمده از حوالی بیداری دریا،
از اهالی رؤیاهای امروز تو نیست
و با جایی دور
در کرانه کربلا نسبت دارد.
باب الحوایج
نغمه مستشار نظامی
بشارت دهید امالبنین را به ماه بنیهاشم! بشارت دهید علی علیهالسلام را به ساقی کربلا! بشارت دهید حسین علیهالسلام را به علمدار عشق! بشارت دهید حاجتمندان را که باب الحوایج، با آمدن ابوالفضل، گشوده شد.
امروز، آسمان آبیتر است؛ امالبنین، لبخند میزند، علی علیهالسلام بوسه میزند دو بازوی عباس علیهالسلام را. میبوسد ماه پیشانی ابوالفضل را و میگرید و حسین علیهالسلام و زینب علیهاالسلام میبینند و میدانند؛ میدانند و سکوت میکنند.
خوش آمدی، ای آسمان به نام تو روشن!
خوش آمدی، ای زمین به یادت گریان! خوش آمدی، ای ماه! خوش آمدی، عباس علی، یاور حسین، تشنه شهید عشق بر ساحل رود؛ خوش آمدی برادر.
کربلا منتظر ماست. دنیا، وامدار همه کربلاییهاست. عشق، بر قطره قطره خون تو بوسه میزند.
اگر تو نمیآمدی، صحنه غرورآفرین رشادت کامل نمیشد.
اگر تو نمیآمدی، آن واقعه عظیم، چیزی کم داشت.
اگر تو نمیآمدی، گل ایثار، به بار نمینشست.
ای سرور و سالار ایثارگران و جانبازان، الگوی رشادت و شهامت، ای دلباخته، جانباز، ای ساقی لبتشنه و ای سوار مشک به دندان! جانم به فدای تو؛ خوش آمدی!
چه روزی زیباتر از آن روز که تو آمدی و آسمان را کامل کردی. تو آمدی و روی ماه، از خجالت روی تو گلگون شد. تو آمدی و پرچم کاروان عطش را به دست گرفتی؟!
السلام علیک یا باب الحوایج!
تنها نام برازنده
امیر اکبر زاده
عباس، تنها نامی است که برازنده توست. چگونه از تو بگویم، وقتی آنقدر بلندمرتبهای که حتی پرنده وهم هم به اوج تو نمیرسد؟! تو بر بلندترین قلههای عشق نشستهای. چگونه از تو دم برآورد نفسی که در سینه حبس است؟! تو فرزند خورشیدی؛ چگونه دم برآورد پرندهای که بالهای ناتوانش حتی به کنده شدن از زمین او را همراهی نمیکنند؟!
تو عباس هستی. عشق، تنها شرح لحظهای از زمانی است که تو بر آن حکمرانی میکنی.
عباس تنها نامی است که برازنده تو است و برادر، تنها نسبتی است که میتواند تو را به حسین، عشق آسمانها برساند؛ هر چند تا آخرین لحظه که سر بر زانویش گذاشتی، حتی یک بار نام او را جز به «سیدی» و «مولای» بر لب نیاوردی. تو خود را جاننثار حسین میدانستی؛ آنچنان که بودی.
تو خود را مأموم او میدانستی؛ آنچنان که او امام تو بود.
برادرت، سرور تو بود و مقتدای تو؛ هر چند تو او را جز در آخرین لحظه، برادر خطاب نکردی؛ به جز همان لحظهای که فاطمه را کنار خویش دیدی، جز آن دقیقهای که زهرا، مادر حسین، تو را فرزند خطاب کرد... .
و حالا که امالبنین تو را دور سر حسین میگرداند، تو پی بردهای به اینکه نباید او را برادر صدا بزنی. عباس، تنها نامی است که برازنده توست... .
دستهای آسمانی
حورا طوسی
دستهایش، نیامده بیتابی میکنند.
از حجاب قنداقه سپیدش، راه به بیرون میگشایند و کودکانه در پی دستان دیگری میگردند.
آن دستان رشید، به سوی دروازه امیدش هروله میکند و پیش از نوازش پدرانه، حلقه دیدگانش به حضور ناخواسته، اشکهای اندوه، دقالباب میشود.
این دستها، برای علی علیهالسلام ، چه میگویند که اینچنین عاشقانه نگاهشان میکند؟
این چشمان سیاه شبشکن، این نگاه دلربا، غزلسرایی چه مصیبتی را میکند که مولا، محو تماشا شده و در محفل اُنسش مرثیهخوان غربت خویش است؟
به چه فکر میکند؟
به سرهایی که بر فراز نیزهها خواهند رفت؟ به دستانی که فدیه شمشیرها خواهند شد؟ به سینههای سوخته، به جانهای تشنه؟ به چه فکر میکند؟!
اندوهگین مباش امالبنین!
کودک تو سالم است و لبخندهای بهشتیاش، بشارت سلامت اوست. پیشانی بلندش، اقبال نیکوی او را نشان میدهد. او ماه تمام است؛ ماه شب چهارده، قمر بنیهاشم.
مولود آب و آینه، آشنای سیب سرخ بهشتی، دانای راز آبها، بلد راه عاشقی، نامدار ایثار و استقامت و جانبازی و صبر و شکیبایی؛ این همه، فرزند توست، امالبنین!
میدانم که قصیده عاشقانه عباس را تو نیز خواهی خواند و صبورتر از همه مادران شهید، به ایثار او خواهی بالید و کنیزی مادر حسین علیهالسلام را افتخار خود خواهی دانست.
میدانم که شیرزنی، امالبنین! میلاد کودکت مبارک!
بر بلندای قله نجابت
نسرین رامادان
ایستادهای بر بلندای قله نجابت. بر تارک قلههای وفا و آبهای جهان، سرخوشانه نام تو را زمزمه میکنند و چشمههای صداقت، بیشکیب و ناآرام از کوهسار وجود تو میجوشند و رودها، موجزنان، داغ تو را بر سینه میزنند.
عباس! کیست آنکه تو را بخواند و از یاری دستان بریدهات بینصیب بماند؟ کیست آنکه اندوه جاودانه تو را بفهمد و از غم مشکهای پاره پارهات، طاقت از کف ندهد؟ کیست که بلندای قامتت را دیده باشد و آسمان را به چشم حقارت ندیده باشد؟! تو ساقی جانهای تشنه، تو طراوت باغستانهای مهر و وفایی. تو روح و ریحان فاطمه زهرایی؛ نه فقط میوه دل امالبنین. تنهاترین سقایی که خیل انس و ملک از چشمهسار نگاهت مینوشند و اندوه از دل میزدایند.
حالا بگذار لبهای مظلومترین مرد، بر دستهای تو بوسه زند.
«یا کاشِفَ الْکَرْبِ عِنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِّ مَوْلاکَ الْحُسَیْن».
داداش یعنی عباس
امیر اکبرزاده
با هر غریبه آشنا، محبوب عالمینه براش همینقدر بسه برادر حسینه
حاجت از اون میگیره هر دلی که شکستهس قوت قلبه اسمش برای هر چی خستهس
دلش یه دریا عشقه مهربونه نگاهش ستارهها میزنن بوسه به روی ماهش
لباش یه باغ خنده، نگاش آبی دریاس وقتی میاد میپیچه توی هوا عطر یاس
ستون آسمونه دست علمگیر اون آینه خشم و مهر تیغه شمشیر اون
اون داداش خورشیده سرور آسموناس حسین همیشه میگه داداش یعنی عباس
خونخواهی
عباس محمدی
دلشوره گرفت آب و از خواب افتاد
از موج صدای پات در تاب افتاد
آرام گرفت چشمه و زد لبخند
تصویر بلند ماه در آب افتاد
قطره، قطره ز مشک میآویزند
قطره خونها که از سرت میریزند
یک روز به خونخواهی تو میدانم
دستان بریده تو برمیخیزند
نه نام و نه نان و نه نشان میخواهد
نه کنگرهای از این جهان میخواهد
با غیرت بیمثال خود آمده است
یک مشت فرات تشنه جان میخواهد
منبه : نشریه اشارات
v