گدايي و درويشي
چهارشنبه 20 مرداد 1389 8:04 AM
گدايي و درويشي
گدايي درويشي مي بيند در چادري زربفت و ميخهايي طلايي بنشسته. بدو گفت
:
در مورد پارسايي تو زياد مي گويند و من چيز ديگر مي بينم
!
درويش گفت : با من به سفري دور مي آيي ؟
و بلند شد و راه در پيش گرفتند بدون هيچ از آنچه در چادر بود .
در كمي از راه رفته ، گدا به ناگه ايستاد و برگشت و با جام گدايي خود آمد كه من بدون اين جام ، گدايي نتوانم .
درويش گفت : ولي من بي آنهمه زربفت و طلا هم مي توانم باشم ، كه آن ميخهاي طلايي در زمين كوبيده بودند نه در قلب و دل من .
و پارسايي نه گم گشتن در نبودنها و نديدنهاست
كه رها بودن از همه آنچه دوست داري و هست .
A beggar saw a dervish sitting in a woven with gold and golden nails tent. He told him , they say many things about your devoutness but I am watching something else.
Dervish said : do you accompany me in a travel ? then they began their travel without taking anything.
After a while the beggar stopped and went back towards tent and again came back with his begging dish , and said : I couldn’t be without this .
Dervish said : but I could be without those much gold and so on , because those nails which you saw were in ground not in my heart.
……and
Devoutness is being free of all the things you love .
Not
Going where ever not finding anything valuable.
http://mahsan.parsiblog.com
/
محمد صالحی – 23/2/88