0

خواجه نظام الملك سيرالملوك (سياست نامه

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

خواجه نظام الملك سيرالملوك (سياست نامه
سه شنبه 19 مرداد 1389  4:56 PM

خواجه نظام الملك           سيرالملوك (سياست نامه )


حكايت اندر سياست

 

از خلفاي بني عباس هيچ كس را آن سياست و هيبت و آلت و عدت1 نبود كه معتصم را بود و چندان بنده ترك كه او داشت كس نداشت گويند كه هفتاد هزار غلام ترك داشت و بسيار كس را از غلامان بركشيده بود و به اميري رسانده و پيوسته گفتي كه خدمت را جون ترك نيست .
مگر اميري، وكيل خويش را بخواند و گفت كه: در بغداد كسي را شناسي از مردمان شهر و بازار كه به ديناري پانصد با من معامله كند كه مهم مي بايد و به وقت ارتفاع2 باز دهم؟ وكيل انديشيد. از آشنايي او را به ياد آمد كه در بازار خريد و فروخت باريك كردي و ششصد دينار زر خليفتي3 داشت كه به روزگار به دست آورده بود .
امير را گفت: مرا مردي آشنا هست كه دكان به فلان بازار دارد و من گاه گاه به دكان او مي روم و با او داد و ستد مي كنم ششصد دينار خليفتي دارد. مگر كسي بدو فرصتي و او را بخواني و به جايي نيكوش بنشاني و هر ساعت تلطف4 كني و در وقت خوان با وي تكلف نمايي و پس از نان خوردن، سخن سود و زيان در ميان آري. باشد كه از تو شرم دارد و از حشمت رد نتواند كرد .
امير همچنين كرد و كس بدو فرستاد كه: زماني رنجه شو كه با تو شغلي دارم فريضه اين مرد برخاست و به سراي امير رفت و او را هرگز با اين امير معرفت نبود5 چون پيش وي در رفت سلام كرد. امير جواب داد و روي سوي كسان خويش كرد كه: اين فلا كس است؟ گفتند: آري امير پيش وي برخاست و فرمود تا اتو را به جايي نيك بنشاندند .
پس گفت: من آزاد مردي و نيكو سيرتي و امانت و ديانت تو اي خواجه، از زبان هر كسي بسيار شنيده ام و تو را ناديده فريفته تو گشته ام و چنين مي گويند كه در همه بازار بغداد هيچكس به آزادمردي و نيكو معاملتي اين خواجه نيست .
پس او را گفت: چرا با ما گستاخي نكني6 ؟ و ما را كاري نفرمايي و خانه ما را خانه خود نداني و با ما دوستي و برادري نكني
و هرچه امير مي گفت، او خدمت مي كرد و آن وكيل مي گفت: همچنين است و صد چندين است .
زماني بود، خوان آوردند. امير او را نزديك خويش جاي كرد و هر زمان از پيش خويش بر
مي گرفت و پيش او مي نهاد و تلطف همي كرد .
چون خوان برداشتند و دست بشستند و مردمان بپراگندند، خواص ماندند. امير روي سوي اين مرد كرد . گفت: داني كه تو را از بهر چه رنجه كردم؟
گفت: امير بهتر داند .
گفت بدان كه مرا در اين شهر، دوستان بسيارند كه هر اشاراتي كه بديشان كنم از آن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار ازيشان خواهم، در وقت بدهند. و دريغ ندارند. از آنكه ايشان را از معاملت من زيان نكرده است. در اين وقت مرا آروزي چنان افتد كه ميان من و تو دوستي باشد و گستاخيها كنيم. هر چند كه مرا غريمان7 بسياراند اما مي بايد كه در اين حال به ديناري هزار با من معاملت كني مدت چهار ماه يا پنج ماه كه به وقت ارتفاع باز دهم و دستي جامه بر سر نهم و دانم كه تو را چندين و اضعاف8 اين هست و از من دريغ نداري .
مردم از شرم و خلق خوش كه با او همي كرد و گفت: فرمان امير راست وليكن من از آن دكان داران نيم كه مرا هزار باشد. يا مهتران جز راست نشايد گفتن . همه سرمايه من ششصد دينار است و در بازار، بدان دست و پايي مي زنم و خريد و فروختي باريك مي كنم و اين قدر به روزگار و سختي به دست آورده ام .
امير گفت مرا درخزانه زر درست بسيار است وليكن اين كار را كه مرا مي بايد نشايد. مر از اين معاملت مقصود دوستي تو است. چه خيزد تو را از اين داد و ستد باريك كردن؟ آن ششصد دينار به من ده و ده قباله به هفتصد دينار به گواهي عدول9 از من بستان تا به وقت ارتفاع با تشريفي10 نيكو به تو دهم
وكيل همي گفت: تو هنوز امير ما را نمي شناسي از همه اركان دولت هيچكس پاك معامله تر از امير نباشد
مرد گفت: فرمان امير راست اين قدر كه مرا هست دريغ نيست. آن زر بداد و آن قباله بستد
چون حاله11 فراز آمد به دو روز پستر، مرد به سلام امير شد و به زبان هيچ تقاضا نكرد. با خود گفت چون امير مرابيند كه به تقاضاي زر آمده ام
و همچنين مي آمد تا دو ماه از حاله بگذشت و زيادت از ده بار امير را بديد و امير هيچ در آن راه نشد كه به تقاضا مي آيد يا مرا چيزي به وي بايد داد .
چون مرد بديد كه امير، تن همي زند12 قصه اي نبشت و به دست امير داد كه مرا بدان محقر زر حاجت است و از وعده دو ماه گذشت اگر صواب بيند اشارات به وكيل فرمايد تا زر به خادم تسليم كند .
امير گفت: تو پنداري كه من از كار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزي چند صبر كن كه من درتدبير زر توأم مهر كرده به دست معتمدي از آن خويش به تو فرستم .
اين مرد دو ماه ديگر صبر كرد و اثر زر نديد به سراي امير شد و قصه اي ديگر بداد و به زبان گفت امير هم عشوه اي14 چند بداد و مرد هر دو سه روز به تقاضا مي رفت و هيچ سود نمي داشت و از حاله هشت ماه بگذشت .
مرد درماند مردمان شهر به شفيع انگيخت و به قاضي شد و او را به حكم شرع خواند و هيچ بزرگي نماند كه از بهر وي با امير سخن نگفت و شفاعت نكرد و سود نداشت و از در قاضي پنجاه كس آورد و او را به شرع نمي توانست بردن و نه آنچه محتشمان مي گفتند مي شنيدند تا از حاله سالي و نيم بگذشت .
مرد عاجز شد و بدان راضي گشت كه سود بگذارد و ازمايه، صد دينار كمتر بستاند. هيچ فايده نداشت. اميد از همه مهتران ببريد و از دويدن سير گشت .
دل در خداي عزوجل بست و به مسجد فضلومند شد و چند ركعت نماز بكرد و به خداي تعالي بناليد و زاري مي كرد و مي گفت يا رب تو فرياد رس و مرا به حق خويش باز رسان و داد من از اين بيدادگر بستان .
مگر درويشي در آن مسجد نشسته بود و آن زاري و ناله او مي شنيد دلش بر وي بسوخت. چون او از تضرع فارغ شد گفت: اي شيخ تو را چه رسيده است؟ كه چنين مي نالي با من بگوي .
گفت مرا حالي پيش آمده است كه با مخلوق گفتن هيچ سود نمي دارد مگر خداي تعالي فرياد من رسد
گفت: با من بگوي كه سببها باشد گفت اي درويش خليفه مانده است كه او را نگفته ام ديگر با همه اميران و بزرگان شهر گفته ام و به قاضي رفته ام. هيچ سود نداشت اگر با تو بگويم چه سود دارد؟
درويش گفت: با من گفتني است، اگر تو را سودي ندارد زياني هم ندارد نشنيده اي كه حكيمان گفته اند هر كه را دردي باشد با هر كسي بايد گفتن باشد كه درمان او از كمتر كسي پديد آيد. اگر حال خويش با من بگويي باشد كه تو را راحتي پديد آيد. پس اگر نباشد از اين حال كه در وي هستي در نمامي. مرد با خود گفت زاست مي گويد پس ماجراي خويش با وي بگفت .
چون درويش بشنيد گفت: اي آزاد مرد اينك رنج تو را راحت پديد آمد چون با من گفتي دل فارغ دارد كه آنچه با تو بگويم اگر بكني، هم امروز با زر خويش رسي .
گفت: چه كنم؟ گفت: هم اكنون به فلان محلت رو بدان مسجد كه مناره اي دارد و در پهلوي مسجد دري است و پس آن در دكاني است، پيرمردي بر آنجا نشسته است مرقعي پوشيده و كرباس همي دوزد و كودكي دو در پيش وي نشسته اند و چيزي مي دوزند .
بر آن دكان رو و آن پير را سلام كن و پيش او بنشين و احوال خويش با وي بگوي چون به مقصود رسي، مرا به دعا ياد دار و از اين كه گفتم هيچ كاهلي مكن. مرد از مسجد بيرون آمد، با خود انديشه كرد: اي عجب همه بزرگان و اميران را شفيع كردم و از جهت من سخن گفتند و تعصب كردند هيچ فايده اي نداشت اكنون اين درويش مرا پيش پيري عاجز رهنموني مي كند و مي گويد كه:‌مقصود تو از او حاصل آيد. مرا اين چون مخرقه16 مي نمايد وليكن چه كنم؟ هر چگونه كه هست بايد بروم، اگر صلاح پديد نيايد ازين بتر نشود كه هست .
رقت تا به در مسجد و بر آن دكان شد و به پير سلام كرد و در پيش او بنشست . ساعتي بود، پيرمرد چيزي همي دوخت از دست بنهاد و آن مرد را گفت. به چه كار رنجه شده اي؟
مرد قصه خويش از اول تا آخر با پير گفت تا در مسجد رفتن و زاري كردن و آن درويش پرسيدن و رهنموني مردن .
چون پيرمرد در زي، احوال او بشنيد گفت: كارهاي بندگان، خداي عزوجل راست آرد به دست ما سخني باشد. ما نيز در باب تو با خصم تو سخني گوييم اميدوارم كه خداي عزووجل راست آورد و تو به مقصود رسي. زماني پشت بدان ديوار نه و ساكن بنشين .
پس، از آن دو شاگرد يكي را گفت: سوزن از دست بنه و به سراي فلان امير رو و در بر حجره خاص او بنشين. هر كه در آن جا خواهد شد يا بيرون آيد بگوي كه امير را بگويد كه شاگرد فلان درزي ايستاده است و به تو پيغامي دارد .
چون تو را بخواند و او را ببيني، سلام كن و آنگاه بگوي كه: استادم سلام مي رساند و مي گويد كه مردي از دست تو به تظلم پيش من آمده است و حجتي17 به اقرار تو به مبلغ هفتصد دينار در دست دارد و از حاله يك سال و نيم گذشته است. خواهم كه هم اكنون زر اين مرد به وي رساني بتمام و كمال و او را خشنود كني و هيچ تقصير نكني و تغافل روا نداري. و زود جواب او به من آور .
اين كودك بتك خاست و به سراي امير شد و من به تعجب فرو مانده بودم كه هيچ پادشاه به كمترين بنده خويش چنان پيغام ندهد كه او بدان امير به زبان اين كودك فرستاد .
زماني بود كودك باز آمد و استاد را گفت: همچنان كه فرمودي كردم، امير را بديدم و پيغام گزاردم. امير از جاي برخاست و گفت: سلام و خدمت من به استاد برسان و بگو: «سپاس دارم، چنان كنم كه تو مي فرمايي. اينك آمدم و زر با خود مي آورم و عذر تقصير باز خواهم و در خدمت تو زر را تسليم كنم
هنوز ساعتي نگذشته بود كه امير مي آمد و با ركاب داري و دو چاكر. و از اسپ فرود آمد و بر بالاي دكان آمد و سلام كرد و دست پيرمرد درزي را بوسه داد و پيش وي بنشست و صره اي18 زر از چاكر بسته و گفت اينك زر،‌تا ظن نبري كه من، زر اين آزاد مرد فرو خواستم گرفتن، و تقصيري كه رفت از جهت وكيلان بود نه از من. و بسيار عذر خواست و چاكري را گفت: برو و از اين بازار ناقدي19 با ترازو بياور .
رفت و ناقد را بياورد زر نقد20 كرد و بركشيد، پانصد دينار خليفتي بود . امير گفت: اين پانصد دينار بايد كه امروز از من بستاند و فردا چندانكه از درگاه بازگردم،‌ او را بخوانم و دويست دينارديگر بدو تسليم كنم و عذر گذشته بخواهم و رضاي او بجويم و چنان كنم كه فردا پيش از نماز پيشين21 ثناگوي پيش تو آيد
پيرمرد گفت: اين پانصد دينار در كنار او ريز و چنان كن كه از اين قول بازنگردي .
گفت: چنين كنم زر در كنار من كرد و دست پير را بوسه داد و برفت و من از شگفت و خرمي
نمي توانستم كه بر چه حالم. دست پيش كردم و ترازو را برداشتم و صد دينار برسختم22 و پيش پير نهادم درزي گفت:‌اين چيست؟ گفتم: من بدان رضا دادم كه از سرمايه صد دينار كمتر باز ستانم. اكنون از بركات سخن تو زر تمام به من خواهد رسيد. اين صد دينار حق سعي تو است و به طوع خويش به تو بخشيدم .
پيرمرد روي ترش كرد و گره به ابرو افگند و گفت: اكنون برآسايم كه به سخني كه بگفتم، دل مسلماني از غم و رنج خلاص يافت كه اگر يك حبه از زر تو بر خود حلال كنم بر تو ظالم تر از اين ترك باشم. برخيز و با اين زر كه يافتي به سلامت برو و فردا اگر اين دويست دينار باقي به تو نرساند مرا معلوم كن و بعد از اين وقت معاملت بايد كه حريف خويش را بشناسي. چون بسيار جهد كردم و چيزي از من نپذيرفت برخاستم و از پيش او شادمان بيرون آمدم و به خانه خويش رفتم و آن شب، فارغ دل بخفتم .
ديگر روز در خانه نشسته بودم چاشتگاهي فراخ، كسِ امير به طلب من آمد و گفت: امير مي گويد كه يك لحظه به سراي من رنجه باش .
رفتم به سراي امير، چون پيش وي رفتم برخاست و مرا به جايي نيكو بنشاند و وكيلان خويش دشنام داد كه تقصير، ايشان كردند و من پيوسته به شغل و خدمت پادشاه مشغول بودم .
پس خزانه دارد را گفت: كيسه زر و ترازو بياور . و دويست دينار بر سخت و به دست من نهاد،‌خدمت كردم و برخاستم تا بروم گفت: زماني بنشين. خوان آوردند چون طعام بخورديم و دست بشستيم، امير چيزي در گوش خادمي گفت. خادم رفت و در حال باز آمد و خلعت آورد. امير گفت در پوشان. جبه اي گران مايه در من پوشاندند و دستاري قصب23 بر سر من بستند پس امير مرا گفت: به دل پاك از من خشنود گشتي؟
گفتم: آري. گفت: قباله من باز ده و همين ساعت نزد آن پير شو و او را بگوي كه من به حق خود رسيدم و از فلان خشنود گشتم .
گفتم: چنين كنم كه او خود مرا گفته است كه فردا خبري به من ده .
برخاستم و از سراي امير نزد درزي رفتم و حال با او بگفتم كه امير مرا بخواند و گرامي داشت و باقي زر بداد و اين جبه و دستار به من داد و اين همه از بركت سخن تو مي شناسم چه باشد اگر دويست دينار از من بپذيري؟ هر چند گفتم قبول نكرد و من برخاستم و به دل شاد به دكان آمدم .
ديگر روز بره اي و مرغي چند بريان كردم با طبقي حلوا و كليجه، و از بهر پيرمرد درزي بردم و گفتم: اي شيخ اگر زر نمي پذيري اين قدر خوردني به تبرك بپذير كه از كسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت: پذيرفتم، دست فراز كرد و از طعام من بخورد و شاگردان را بداد. پس پير را گفتم مرا به تو يك حاجت است، اگر روا كني تا بگويم. گفت بگوي .
گفتم: همه بزرگان و اميران بغداد، از بهر من با اين امير سخن گفتند، هيچ سود نداشت و سخن كس نشنيد و قاضي در كار او عاجز ماند چرا سخن تو قبول كرد و هرچه گفتي در وقت24 بجاي آورد و زر به من بداد؟ اين حرمت تو بنزديك او از كجاست؟ مرا باز گوي تا بدانم .
گفت: تو از احوال من با اميرالمؤمنين خبر نداري؟ گفتم نه. گفت: گوش دار تا بگويم .
گفت: بدان كه مرا سي سال است تا بر مناره اين مسجد مؤذني م يكنم و كسب من از درزيگري است و هرگز مي نخورده ام و زنا و لواط نكرده ام و كارهاي ناشايسته روا نداشته ام. و در اين كوچه،سراي اميري است مگر روزي نماز ديگر25 بكردم و از مسجد بيرون آمدم تا بدين دكان آيم، امير را ديدم مست مي آمد و دست در چادر زني جوان زده بود و او را به زور مي كشيد و آن زن فرياد
مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زن اين كاره نيم و دختر فلان كسم و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و همه كس ستر و صلاح من دانند و اين ترك مرا به زور و مكابره مي برد تا با من فساد كند. و نيز شويم به طلاق سوگند خورده است كه اگر هيچ شب از خانه غايب شوم از او برآيم. و مي گريست و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد كه اين ترك سخت محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هيچكس با او سخن نمي بارست گفتن .
من لختي بانگ برداشتم سود نداشت و زن را به خانه خويش برد مرا از آن تغابن حميت دين بجنبيد وبي صبر گشتم برفتم و پيران محلت را راست كردم و به در سراي امير شديم و امر به معروف و نهر از منكر كرديم و فرياد برآورديم كه مسلماني نمانده است كه در شهر بغداد بر بالين خليفه زني را به كره و مكابره از راه بربگيرند و درخانه برند و با او فساد كنند اگر اين زن را بيرون فرستي و اگر نه هم اكنون به درگاه معتصم رويم و تظلم كنيم .
چون ترك آواز ما بشنيد با غلامان از در سراي خويش به در آمد و ما را نيك بزدند و دست و پاي ما بشكستند .
چون چنان ديديم همه بگريختيم و متفرق شديم. وقت نماز شام بود، نماز بكردم زماني بود. در جامه خواب شدم و پهلو به زمين نهادم. از آن رنج و غيرت، مرا خواب نمي برد تا از شب نيمي بگذشت. من درتفكر مانده بودم تا بر انديشه من بگذشت كه اگر فسادي خواست كردن اكنون كرده باشد و در نتوان يافت. اين بتر است كه شوهر زن به طلاق وي سوگند خورده است كه به شب از خانه غايب نباشد . من شنيده ام كه سيكي خوارگان26 چون مست شوند، خوابي بكنند. چون هشيار شوند ندانند كه از شب چند گذشته است؟ مرا تدبير آن است كه اكنون بر مناره شوم و بانك نماز بلند بكنم چون ترك بشنود پندارد كه وقت روز است، دست از اين زن بدارد و او را از سراي بيرون فرستد لابد27 رهگذراني بر در اين مسجد بُوَد من چون بانگ نماز بگويم زود از مناره فرود آيم و بر در مسجد بايستم. چون زن فراز آيد او را به خانه وشوهرش برم تا باري اين بيچاره از شوي و كدبانويي خويش برنيايد .
پس همچنين كردم و بر مناره رفتم و بانگ نماز بكردم. و اميرالمؤمنين معتصم بيدار بود چون بانگ نماز بي وقت بشنيد، سخت خشمناك شد و گفت هر كه نيم شب بانگ نماز كند مفسد باشد زيرا كه هر كه بشنود پندارد كه روز است راست از خانه بيرون آيد عسش بگيرد28 و در رنج افتد
خادمي را بفرمود كه برو و حاجب الباب را بگوي كه همين ساعت خواهم كه بروي و اين مؤذن را بياوري كه نيم شب بانگ كرده است تا او را ادبي بليغ فرمايم چنانكه هيچ مؤذن ديگر بانك بي وقت نماز نكند .
من بر در مسجد ايستاده بودم منتظر اين زن. حاجب الباب را ديدم كه با مشعله مي آمد. چون مرا ديد بر در مسجد ايستاده، گفت: اين بانگ نماز تو كردي؟ گفتم آري. گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟ كه خليفه را سخت مُنكَر آمده است و بدين سبب بر تو خشم آلوده شده است و مرا به طلب تو فرستاده است تا تو را ادب كند .
من گفتم: فرمان خليفه راست، وليكن بي ادبي مرا بدين آورد كه بانگ نماز بي وقت كردم. گفت: اين بي ادب كيست؟ گفتم: آن كس كه از خداي و از خليفه نمي ترسد .
گفت: اين كي تواند بود؟
گفتم: اين حالي است كه جز با اميرالمؤمنين نتوانم گفتن. اگر من اين بقصد كرده باشم هر ادبي كه خليفه فرمايد دون حق من باشد .
گفت: باسم الله بيا تا به در سراي خليفه شويم .
چون به در سراي رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه من به حاجب الباب گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت: خادم را گفت: برو او را نزد من آر، خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟
من قصه آن ترك و آن زن از اول تا آخر بگفتم چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را گفت حاجب الباب را بگوي كه با صد سوار به سراي فلان امير رو و او را بگو كه خليفه تو را مي خواند. چون او را به دست آوردي آن زن را كه او ديروز به سراي خود برده بيرون آور و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر به خانه خويش فرست و شوهرش را به خوان و بگوي كه: معتصم تو را سلام مي رساند و در باب اين زن شفاعت مي كند و مي گويد حالي كه رفت او را در آن هيچ گناهي نبود بايد كه او را نيكوتر از آن داري كه مي داشتي .
و اين امير را زود پيش من آر و مرا گفت: زماني اينجا باش چون يك ساعت بود امير را پيش معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وي افتاد گفت: اي چنين و چنين و از بي حميتي من در دين مسلماني تو را چه معلوم گشته است؟ و يا از ظلم من بر كسي چه ديده اي؟ و به روزگار من چه خللي در مسلماني آمده است؟ نه من همانم كه به سوي مسلماني كه در دست روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر روم بشكستم و قيصر را هزيمت كردم و شش سال بلاد روم را همي كندم و تا قسطنطنيه را نكندم و نسوختم و مسجد جامع بنا نمكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم باز نگشتم؟
امروز از عدل و سهم29 من گرگ و ميش به يك جا آب مي خورند تا تو را چه زهره آن باشد كه در شهر بغداد بر سر بالين من، زني را به مكابره بگيري و در سراي خود بري و فساد كني و چون مردمان امر به معروف و نهي از منكر كنند ايشان را بزني؟
فرمود كه جوالي بياورند و او را در جوال كنيد و سر جوال را محكم ببنديد . همچنين كردند پس بفرمود تا دو چوب گچ كوب بياورند و گفت: يكي از اين سو بايستد و يكي از آن سو و اورا مي زنيد تا خرد شود .
در حال، دو مرد گچ كوب درنهادند و چندانش بزدند تا خردش بكردند .
گفتند: يا اميرالمؤمنين، همه استخوانهايش خرد گشت. فرمود تا جوال را همچنان سربسته ببردند و در دجله انداختند .
پس مرا گفت: اي شيخ بدان كه هر كه از خداي عزوجل نترسد از من هم نترسد و آن كه از خداي عزوجل بترسد خود كاري نكند كه او را به دو جهان گرفتار باشد و اين مرد چون ناكردني بكرد و جزاي خويش يافت پس از اين تو را فرمودم كه هر كه بر كسي ستم كند و يا كسي را به ناحق برنجاند يا بر شريعت استخفاف كند و تو را معلوم گردد بايد كه همچنين بي وقت بانگ نماز كني تا من بشنوم و تو را بخوانم و احوال بپرسم و با آن كس همان كنم كه با اين سگ كردم، اگر همه فرزند يا برادر من باشد .
و آنگه مرا صلتي فرمود و گسل كرد و از اين احوال همه بزرگان و خواص خبر دارند و اين امير زر تو نه از حرمت من با تو داد بلكه از بيم آن جوال و گچ كوب و در دجله باز داد چه اگر تقصير كردي من در وقت30 بر مناره رفتمي و بانگ نماز كردمي و با او همان رفتي كه با ان ترك رفت .
و مانند اين حكايات بسيار است. اين قدر بدان ياد كردم تا خداوند عالم بداند كه هميشه خلفا و پادشاهان چگونه بوده اند و ميش را از گرگ چگونه نگاه داشته اند و گماشتگان را چگونه مالش داده اند و از جهت مفسدان چه احتياط كرده اند و دين اسلام را چه قولها داده اند و عزيز و گرامي داشته
(
سير الملوك (يا سياست نامه)، به اهتمام هيوبرت دارك، ص 78- 66 )

پانوشت
1-
عدت: ساز و برگ
2-
ئقت ارتفاع:‌هنگام برداشت محصول زراعت
3-
زر خليفتي: سكه ضرب شده توسط خليفه (حكومت) كه اعتبار آن تضمين شده است
4-
تلطف: مهرباني
5-
معرفت بودن: آشنايي داشتن
6-
گستاخي كردن: معادل جسارت عربي است و مانند جسارت در دو معني مثبت و منفي به كار مي رود كه در معناي مثبت نزديك مفهوم شهامت و در معناي منفي پررويي است. در اينجا به معني كمرويي نكردن و بي تعارف بودن است
7-
غريمان: جمع غريم، از اضداد است هم به معني وام دهنده و هم وام گيرنده. در اينجا به معني وام دهنده است .
8-
اضعاف: دو چندان و چند چندان
9-
عدول: شاهدان عادل
10-
تشريف: خلعت، جايزه كه در قديم معمولاً لباس فاخر بوده است كه پوسيدن آن لباس كه لباسي مخصوص بوده است موجب افتخار وشرف بوده است و بدين جهت بدان «تشريف» گفته اند
11-
حاله: موعد
12-
تن زدن: خودداري كردن، شانه خالي كردن
13-
قصه: شكايت
14-
عشوه: فريب
15-
شرع: محكمه؛ شرع، دادگاه
16-
محرقه: دروغ، نيرنگ
17-
حجت: سند، مدرك
18-
صره: كيسه زر و سيم
19-
ناقد: نقد كننده، تمييز دهنده طلاي خالص از ناخالص، صراف
20-
نقد كردن: سره را از ناسره تشخيص دادن
21-
نماز پيشين: نماز ظهر
22-
برسختن: سنجيدن، اندازه كردن
23-
قصب: كتان
24-
در وقت: همان دم، همان لحظه
25-
نمازديگر: نماز عصر
26-
سيكي خواره: شرابخوار
27-
لابد: بناچار
28- «
راست كه.....» همين كه از خانه بيرون بيايد، شبگرد او را دستگير مي كند
29-
سهم: ترس
30-
رك: شماره 24

سبك شناسي
1-
كتاب سياست نامه (سيرالملوك) متن كهن ساده اي است كه اين كتاب نيز مانند قابوسنامه به سبب سادگي عبارات مورد تغير و تحريف واقع گرديده است . به عقيده مرحوم بهار اين كتاب اختلاطي است بين تاريخ بلعمي و تاريخ بيهقي كه از حيث سهولت شبيه به نثر بلعمي و از حيث لغات و اصطلاحات تازه و كنايات و استعارات و ارسال المثل و بحث در جزئيات مانند تاريخ بيهقي است و به طور خلاصه مختصات كتاب بدين قرار است
الف: لغات تازه عربي يا مركب از فارسي و عربي كه قبلاً مرسوم نبوده در اين كتاب فراوان ديده مي شود مانند: استثمار، استظهار، مشغول دل، حاجتمند، بواجب و .......
ب: تركيبات تازه اي از پارسي و تازه مانند شغل، بر وجه رانده، احتمال كردن، بر صحرا افكندن، غارتيدن و همچنين تركيبات فارسي: بالا دادن (احترام بسيار نمودن)، سر برگرفتن (سر بريدن)، داد و ستد باريك كردن (معاملات كوچك كردن)، برسختن(سنجيدن ).
ج: كنايات و استعارات و امثال: طبل زير گليم زدن، در پوست نگنيجيدن، ........
د: استعمال فعل مضارع منفي به جاي نهي مانند نگويي و نكنر به جاي مگوي و مكن
هـ.: حذف افعال به قرينه: با عهد و وفا بود و مردانه و با راي و تدبير
2.
تقديم معدود بر عدد: ديناري پانصد
3.
قرار گرفتن فعل ميان صفت و موصوف: با تو شغلي دارم فريضه .
4.
افزودن (ي) وحدت به موصوف و مضاف چون: چاشتگاهي فراخ، دستاري قصب .
5-
درصد لغات عربي در سياستنامه 18 درصد است .
 
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها