داستان کوتاه:کلبه کوچک
شنبه 3 مرداد 1388 3:33 PM
تنها
بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با
بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقيانوس
چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .
سرآخر
نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت
نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به
آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.
او
عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "
صبح
روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن
كشتي مي آمد تا او را نجات دهد .
مرد
از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "
آنها
در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "
آسان مي توان دلسرد شد ، هنگامي كه بنظر مي رسد كارها به خوبي پيش
نمي روند ، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست ، حتي در
ميان رنج و درد .
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن بود به ياد آوريد كه آن شايد
علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند .