داستانی از عشق واقعی!!
شنبه 16 مرداد 1389 7:24 AM
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه
فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت
بگی غذاشو بخوره؟
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق
گنده نمی خوری؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک
تمام شیربرنج رو فرو داد
.
تقاضای او همین بود
.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا
کرده بود
.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه
کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر
عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
.
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن |