داستان کوتاه
شنبه 9 مرداد 1389 5:09 PM
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود
.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست
.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن
بیاساید
.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود
.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود
.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد
:
«
خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟
»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید
.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود
.
نجات دهندگان می گفتند
:
“
خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم