مدرسه ي كبوده *
دوشنبه 28 شهریور 1390 11:08 PM
مدرسه ي كبوده *
مدرسه ي ابتدايي كبوده، تابلويي داشت كه بر آن نوشته شده بود «مدرسه ي مباركه كبوده» چند سالي بود، در يك خانه ي كلنگي كه در و پنجره ي درستي هم داشت. چون ديگر هفت ساله شده بودم، پس از بازگشت از عتبات مرا به آن سپردند. معلم مدرسه كه خود او نيز مدير بود، و همان يك نفر بود با يك فراش، مردي بود به نام ملاهادي. در واقع دوران بازنشستگي خود را صرف اين شغل مي كرد. در گذشته جلو دار يك قطار شتر معتبر بوده كه به حمل كالا و بار تجارتي مي پرداخته بود. جلو دار به كسي گفته ميشد كه رئيس كاروان و رئيس ساربان ها بود و او معمولاً خري بندري داشت كه سوار بر آن در هر منزل دو سه ساعت جلوتر ار قافله به منزل بعدي مي رسيد و ترتيب جا و مكان ساربان ها و علوفه ي شترها را مي داد. چنين كسي البته مي بايست سواد خواندن و نوشتن و سياق داشته باشد. مردي كارآمد و مراحل شناس باشد و بداند كه چگونه با كارونسرادارها و شهري ها و سوداگرها صحبت كند؛ گذشته از اين بدني مقاوم و سالم داشته باشد.
مدير ما و اجد همه ي اين شرايط بود. مردي بود با ريش و موي جوگندمي كه بعدها به سفيدي ابريشمين گراييد، نزديك شصت، كوتاه قد و چهار شانه، با استخوان بندي محكم، داراي جذبه و استحكام اراده. خط بسيار خوب و خوانايي داشت و سياق را عالي مي دانست. سال هاي سال زندگي در بيابان و معيشت كارواني او را سرزنده و چالاك نگه داشته بود. چون قدش كوتاه بود و سينه به جلو مي داد و مطمئن راه مي رفت، و محكم حرف مي زد. هنگام شلاق زدن خيز كوچكي به عقب بر مي داشت، حالت رقص مختصري به دو پاي خود مي داد و تازيانه را فرود مي آورد. دست هاي كوچك و تپل مآبش به طرز عجيبي ظرافت قلم گيري و استحكام بزن بهادري را در خود جمع كرده بود. اما من چندين سالي با او بودم، هرگز طعم شلاق او را نچشيدم، و ناچار همان نظاره گر باقي ماندم، زيرا هم از خانواده ام ملاحظه داشت و هم خود من تخسي خاصّي از خود نشان نمي دادم كه مستلزم مجازات اين چناني باشد.
ملاهادي چون خط و ربط خوبي داشت، گذشته از مديري و معلمي، سند نويس ده نيز بود. همه ي قباله ها، عقدنامه ها و اسناد مهم به خط و انشاي او بود. به اصطلاحات آشنا بود و القاب و عبارات را به جاي خود به كار مي برد. هر مورد كه پاي تنظيم سندي در كار بود، او را خبر مي كردند و او (حتي اگر فوريت داشت وسط درس) خود را مي رساند. قلمدانش را هميشه همراه داشت. مي نشست و كاغذ را روي زانو مي گرفت و بي هيچ خط زدني، منظم مي نوشت، با انحناها و ظرافت هايي كه يك خط خوب شكسته مي بايست داشته باشد.
مدرسه برايم سرگرمي تازه اي بود و آن را دوست مي داشتم چون خانه ي ما از محل نسبتاً دور بود، دو سه روز اول سيد ابوالحسن مرا برد، ولي بعد ديگر خودم به تنهايي مي رفتم. دوستان تازه اي از محله هاي ديگر پيدا كرده بودم، و به طور كلي كنجكاوي و عطشي براي يادگرفتن داشتم.
در آغاز درس، عمده ي كار ما بعد از آموختن الفبا، مشق خط بود. ملاهادي با خط خوش خود به يك يك ما كه درمجموع بيش از پانرده نفري نبوديم سرمشق مي داد، و ما همان جا با قلم ني و دوات و مركب كه همراه داشتيم، مي نوشتيم و بعد او آن ها را تصحيح مي كرد.
كتاب فارسي ابتدايي هم داشتيم. با جلد مقوايي، با شعرها و قصه هاي كوچك و بعضي تصويرها. كلاس ها تقسيم نشده بود. همگي با هم بودند، زيرا بيش از يك معلم نبود. و او ما را بر جسب قوه دسته بندي كرده بود و به همه ي ما مي رسيد.
در اين سال كمي فارسي بود و عدد نويسي. مقدار زيادي از ساعات را زير آفتاب مي گذرانديم. چون مدرسه در محله بالا واقع بود و من متعلق به محله ي پايين بودم، آن را تا حدي غريبه مي ديدم. در يك ده كوچك حتي محله به محله احساس تازگي بود، و محله ديگر كه محله خان نشين ها بود، مردمش به نظر ما عجيب مي آمدند، با عادت ها و وسواس هاي خاص خود. في المثل ما در محله ي خود كه مخلوط تر بود به حيوان آزار نمي رسانديم، ولي خان بچّه ها به محض آن كه گربه اي را مي ديدند، همگي با هم دنبالش مي كردند و او را به باران سنگ مي بستند كه حيوان زبان بسته نمي دانست از وحشت به كدام درخت پناه ببرد.
يك تفاوت مدرسه با جاهاي ديگر آن بود كه كه در آن جا چند نيمكت شكسته بود كه ما روي آن ها مي نشستيم. اين خود حالت تجدد و فرنگي مآبي به ما مي بخشيد، و درميان مدرسه ي جديد و مكتب خانه فرق ايجاد مي كرد. در هيچ نقطه ي ديگر كبوده ميز و صندلي ديده نمي شد. در خانه ي ما فقط يك صندلي لهستاني بود براي روضه خواني كه كس ديگري بالاي آن نمي نشست. تصور آن كه انسان بتواند روي يك شيئي بلند بنشيند و پاهايش را دراز كند، براي ما تازگي داشت.
تنبيه به قدر كافي رايج بود. مثل اين كه مدرسه ي بي تنبيه تصور پذير نبود سرپا بايستد. براي مجازات هاي دم دستي تركه ي انار بود، تر و تازه. كه به دستور مدير، بچه ها مي رفتند و از باغ همسايه مي كندند، در موارد سخت تر شلاق و فلكه. اين مجازات نه ناظر به رفتار در مدرسه، بلكه به رفتار در خانه نيز بود. گاهي پدرها مي آمدند، يا مادرها، يا پيغام مي فرستادند و تقاضاي تنبيه فرزندانشان را مي كردند. من اگر در خانه كار بدي مي كردم، معصومه كه نمي خواست نسبت به خود من بد زباني كندمي گفت: «من يك مشت پشم بر مي دارم و مي برم توي كلاه اين مدير مي گذارم!»
صحنه ي شلاق زنان يا تركه زنان براي بچه هاي ديگر ـ كه تماشا مي كردند ـ خالي از هيجان نبود. احساس كنجكاوي آميخته با كمي ترس، كه اين ترس از لذت آن نمي كاست.
تركه و شلاق را غالباً خود مدير مي زد و يا به فراش دستور مي داد كه بزند و اگر فلكه در كار بود، دو بچه كه سرشان براي اين كارها درد مي كرد، دو سر آن را مي گرفتند. تركه ي انار مي بايست خيلي دردناك باشد، ولي شلاق معنون تر و ترس انگيزتر بود. مانند مار شرزه مي پيچيد و دم تكان مي داد. فرود آوردنش نيز مهارتي لازم داشت. با آهنگ نواخته مي شد، و صدايش و پيچ و تابش نيز جزو مناسك بود. كساني كه خوب بلد بودند هنگام نواختن، شلاق را به صورت آلت زنده اي در مي آوردند، كه گفتي خود آگاه به مأموريت خود است.
رفتن به مدرسه، چشم مرا به روي دنياي وسيع تري باز مي كرد و چشم اندازي در برابر تخيل كودكانه ام قرار مي داد چون پيش از آن در محيط خانه كه كم و بيش بسته بود، زندگي كرده بودم. مدرسه در واقع مرا وارد كوچه و وارد اجتماع مي كرد.
دوستان ديگري توي محله پيدا كردم مي آمدند و به اقتضاي فصل، بازي مي كرديم. يكي از سرگرمي هاي بچه ها در بهار، گرفتن گنجشك بود با تله، و يا اين كه لانه ي گنجشك را مي جستند و بچه هايش را بيرون مي آوردند. گاهي اين جوجه اك ها هنوز خيلي ريز بودند، پر در نياورده بودند و حتي دست زدن به آن ها براي من چندش آور بود. با يك فشار دست له مي شدند. و اما تله، روش كار بر اين بود كه چهار آجر را طوري بغل همديگر مي گذاشتند كه وسطشان حفره اي ايجاد شود.(حدود 10 سانت در 10 سانت) آن گاه آجر ديگري را بر بالاي اين حفره، به وسيله ي باريكه ي چوبي به اندازه ي يك كبريت كه زير آن قرار مي گرفت، معلق نگه مي داشتند. توي اين حفره چند دانه گندم يا ارزن مي ريختند. گنجشك به هواي خوردني به آن نزديك مي شد. وقتي مي خواست براي خوردن دانه به آن داخل شود، تنه اش به چوب مي خورد و آجر، مانند در پوشي، روي حفر مي افتاد و او در ا» محبوس مي ماند. البته پيش مي آمد كه كه گنجشك دانه بخورد و چوبك نيفتد و يا برعكس، گاهي آجر روي گنجشك مي افتاد كه زبان بسته را له مي كرد. نتيجه ي كار بستگي داشت به مقدار شانس و طرز برپا كردن كه مهارتي مي خواست و هدف آن بود كه گنجشك را زنده به دست بياورند.
من به تقليد بچه هاي ديگر، چندبار پشت بام خانه مان تله گذاردم، ولي نتيجه ي چنداني نگرفتم، شايد در مجموع دو سه بار گنجشك توي آن افتاد كه بعد رهايش كردم.
بچه هاي ديگر به راحتي مي توانستند گنجشك گرفته شده يا حتي جوجه اك هاي بي پر و بال را سر ببرند. من هرگز اين دل برايم پيدا نشد. خيلي دلم مي خواست بتوانم مانند آن ها بشوم، اما نشد كه نشد. آن لحظه اي كه مي بايست چاقو بر گلوي حيوان ماليد، دستم از كار باز مي ماند، مثل اين كه رگ و ريشه هاي او با رگ و ريشه هاي من پيوند داشت. اين را نقصي تصور مي كردم، ليكن چاره ناپذير بود. بعد از آن هم با اين كه سال ها در ده زندگي كرده و ناظر سربريدن مرغ و گوسفند و يا ساير پرندگان بودم، به دست خود هرگز به آن كار دست نيافتم. خيلي سنگ دلي كه به خرج مي دادم، مي ايستادم و بيننده ي منظره مي ماندم. كشتن يك جاندار كه بزرگ تر ار عقرب باشد، برايم پيش نيامده بود.
بازي هاي ديگر، دوندگي توي رودخانه ي خشك، و پرسه زدن در پست و بلندي هاي نزديك ده بود؛ خاك بازي، نشانه گرفتن با سنگ، تير و كمان و فلاخن، كه به آن «كنو» مي گفتيم، خلاصه بازي هايي كه بعضي شناخت و تبحر لازم داشت و بعضي نداشت و در مجموع سرگرمي اي بود. هر چيز تازه اي كه در ده پديد مي آمد و يا وارد مي شد، براي ما سرگرمي بود. مثلاً قافله اي كه بار مي انداخت، يا گذرا بود و يا جنسي براي فروش آورده بود؛ قافله ي شتر يا الاغ، ديدار آن تا مدتي ما را مشغول مي كرد.
مي ايستاديم به تماشا؛ طرز حرف زدن يا حركت چاروادارها، خرها كه قوي تر و راهوارتر از خرهاي ده بودند، نشخوار كردن شترها....و احياناً در ميان آن ها لوك مستي بود كه ديگر تماشايي مي شد. مي غرنبيد، پرده ي داخل گلويش را بيرون مي زد و توي آن باد مي انداخت، صدايش رعب انگيز بود. با آن كه زانويش بسته بود، كسي جرأت نمي كرد به او نزديك شود. اين شتر مي بايست جلوكش باشد، يعني پيشاپيش قطار حركت كند. يك شتر نر مست واقعاً هيبت دار بود. حكايت هايي از اين بابت بر سر زبان ها مي گشت، كه چگونه با كسي كه لج بيفتد او را دنبال مي كند تا سرانجام او را گير بياورد و آن گاه بر زمين زند و بر روي او بيفتد و او را سينه مال كند تا بميرد. مي گفتند كه گاهي با ساربان و صاحب خود اين دشمني را پيدا مي كند و تا انتقامش را نگيرد ول كن نيست.
وقتي باران مي آمد، آب توي گودال هاي سنگي جمع مي شد كه به آن «سنگاب» مي گفتند. عصرها از فرط بيكاري دو سه كيلومتر پياده مي رفتيم تا به يكي از «سنگاب»ها برسيم و سر توي آن بگذاريم و آب باران بخوريم، كه شيرين بود، لايه اش ته نشين شده بود و طعم آميختگي با غبار داشت.
پانوشت:
* روزها، محمد علي اسلامي ندوشن، تهران، انتشارات يزدان، سال 1370.
اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت