انسان و اسکناس
سه شنبه 29 تیر 1389 10:09 AM
يك سخنران معروف در مجلسي كه دويست نفر در آن حضور داشتند، يك اسكناس هزار توماني رااز جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه كسي مايل است اين اسكناس راداشته باشد؟
دست همه حاضرين بالا رفت .
سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسكناس را به يكي از شما خواهم داد ولي قبل از آن مي خواهم كاري بكنم.
و سپس در برابرنگاه هاي متعجب، اسكناس رامچاله كرد و پرسيد: چه كسي هنوز مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟ و باز دست هاي حاضرين بالا رفت . اين بار مرد، اسكناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال كرد و با كفش خود آن را روي زمين كشيد. بعد اسكناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه كسي حاضر است صاحب اين اسكناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت .
سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي كه من سر اسكناس آوردم، از ارزش اسكناس چيزي كم نشد و همه شماخواهان آن هستيد.
و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي كه مي گيريم يا با مشكلاتي كه روبرو مي شويم، خم مي شويم، مچاله مي شويم ، خاك آلود مي شويم و احساس مي كنيم كه ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اين كه چه بلايي سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم و هنوز هم براي افرادي كه دوستمان دارند، آدم با ارزشي هستيم