سه داستان كوتاه
دوشنبه 28 تیر 1389 3:54 PM
"فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدر است؟"
استاد اندكي تامل كرد و گفت:
"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"
آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:
"من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود."
دومي كمي فكر كرد و گفت:
"اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."
آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:
"وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...
فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"
عالم فروتن ...
گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند.
روزي يکي از دو عالم که بسيار پر مدعا بود، کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت:
اين کاسه گندم من هستم ! (از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت:
و اين دانه گندم هم فلان عالم است!
و شروع کرد به تعريف از خود.
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد. فرمود به او بگوئيد:
آن يک دانه گندم هم خودش است! من هيچ نيستم...
ايمان واقعي ...
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است.
فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت؟
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت:
"خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟"
مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود:
مغازه ام سوخت!
اما ايمانم نسوخته است!
فردا شروع به کار خواهم کرد