داستانی از مثنوی
دوشنبه 28 تیر 1389 3:08 PM
پیرمردی فرتوت ، نزد زرگری رفت .
و گفت : لطفا ترازوی خود را بده که می خواهم یک قطعه طلا را وزن کنم !
زرگر گفت: برو آقای عزیز ، من غربال ندارم!
پیرمردگفت: ترازو بده .
زرگر گفت: برو آقا ، من جاروب ندارم!
پیرمرد گفت : خواهشمندم حرفهای خنده آوار نزن ، من از تو ترازو می خواهم .
زرگر گفت : سخن تو را شنیدم . کر نیستم و آدم بی شعوری هم نمی باشم .
من در باره وضع تو دقت کردم . تو پیرمردی هستی که دستها یت می لرزد و جسم تو رعشه دارد .
از طرف دیگر طلا های تو نیز ، خرد و ریز است .
وقتی بخواهی آنها را بسنجی ، آنها به زمین خواهد ریخت . آنگاه به سراغ من آمده و تقا ضای جاروب و
سپس غربال می کنی .
لذا من از هم اکنون با این عاقبت نگری ، فکر ترا راحت کردم و خودم را نیز از دست تو نجات دادم .
آری کسی که تنها اول کار را ببیند ، یقینا نابینا است .
ولی کسی که پایان کار و مراحل بین آغاز و انجام کار را می نگرد .
روحش در آتش پشیمانی نمی سوزد