مروري بر زندگي مرحوم آيت الله حق شناس از زبان خود ايشان
چهارشنبه 29 شهریور 1391 5:23 PM
مروري بر زندگي مرحوم آيت الله حق شناس از زبان خود ايشان
دوران كودكي
پدر در شش سالگي و مادر هم در شانزده سالگي از دنيا رفتند. و اما يك خاطره از دوران كودكي اين است كه در مدرسه ي ابتدايي خط بنده خيلي خوب نبود و خط را كج مينوشتم، ناظم بيرحم با چوب آلبالو ده تا زد روي كف دست من. كف دستم تاول زد و ورم كرد. وقتي به خانه رفتم به مادرم گفتم: مادر ببين دستم مثل نان تافتون شده! مادرم گفت: بهبه! اگر ناظم محرم من بود، دست او را ميبوسيدم. بايد آنقدر از اين چوبها بخوري، تا آدم بشوي. مادر ما اينطور بود. آدميت ما مرهون زحمات ايشان است. پدر كه در همان دوران كودكي فوت شد، ما در دامن محبت مادر تربيت شديم. در مقابل مادر بنده خيلي مؤدب بودم.
دوران نوجواني
بعد از فوت مادر، دايي مرا به منزل خودش برد. دايي بنده آقاي لولاور بود كه يك مغازه نزديك مسجد امام فعلي در بازار و يكي هم در ميدان مشق داشت. ايشان خيلي تلاش كرد كه مرا مشغول كار بازار بكند و وصلتي بين ما و ايشان برقرار شود، اما بنده گفتم: من اهل كاسبي نيستم، من اهل تحصيل و درسم. خانواده ي دايي روش متجددانه داشتند، اما بنده خيلي سعي كردم كه آنها را با آداب و عرف شرعي آشنا بكنم، ولي ديدم كه اينها مقررات ديني را درست رعايت نمي كنند. اوقات بنده از آنها تلخ شد و آنها هم از بنده ناراحت شدند. (البته آنها با تعاليم اسلامي آشنا بودند، اما نه در حدي كه من انتظار داشتم) و بالاخره از منزل دايي دور و ساكن حجره شدم.
دوران طلبگي
براي اينكه معاشرتم محدود باشد، بنايم بر اين شد كه حجره ام در مدرسه نباشد، در مسجد باشد، چون حضرت فرمود كه علم با معاشرت زياد سازش ندارد، فراغت مي خواهد. بر همين اساس در مسجد اطاقي براي خودم اختيار كردم. آن اطاق در مسجد جامع تهران بود.
كار در بازار در كنار تحصيل
در خلال تحصيل قبل از رفتن به قم براي اينكه زير بار منت دايي نباشم، بالاخره قرار شد بروم سر كار. آن زمان براي امور حسابرسي دو نوع دفتر بود، دفتر دوبل و دفتر ساده. من مي توانستم كار هر دو دفتر را انجام دهم، اما به جهت اينكه دفاتر دوبل انسان را مبتلا به ربا ميكرد، دفتر ساده را انتخاب كردم. صاحب مغازه گفت: شما چقدر مزد ميگيري؟ گفتم: به نظر شما چقدر بايد بگيرم؟ گفت: بيست و پنج تومان، گفتم: من سه تومان ميگيرم! گفت: چرا؟ گفتم: براي اينكه من بايد نمازم را اول وقت بخوانم، درس بخوانم. (چيزي كه من از اول جواني ملتزم بودم، نماز اول وقت و جماعت بود) صاحب مغازه گفت: مگر شما از حاج آقا يحيي مسلمانتري؟! (حاج آقا يحيي در مسجد آسيد عزيز الله سه ساعت به غروب نماز جماعتش را ميخواند) گفتم: عقايد مختلف است، يكي ميخواهد نمازش را سه به غروب بخواند، يكي هم ميخواهد نمازش را اول وقت تحويل بدهد.
اينها ميخواستند بنده را بازاري كنند، در حالي كه غرض بنده اين بود كه در آنجا كار كنم و از دايي پول نگيرم و مستقل باشم. يك روز نقشه ريختند كه بنده را از نماز جماعت غافل كنند و طوري برنامه ريزي كردند كه وقت نماز هيچكس به غير از من در مغازه نباشد. بنده هم بر حسب وظيفهي شرعي درب مغازه را بستم و رفتم و نمازم را اول وقت خواندم و قدري هم بر تعقيبات افزودم. (در بازار بسته شدن مغازه در روز به معني مردن صاحب مغازه بود) من بازاري نبودم، بلكه هدف من از كار اين بودكه مخارجي براي خود تهيه كنم.
طفيل خواره مشو چون كلاغ بي پر و بال
من نميخواستم به دست كسي نظر داشته باشم كه تكفل امور مرا داشته باشد، ميگفتم: من هستم و خدا و بحمدالله براي ادامهي تحصيلات به قم رفتم و موفق شدم هفت اجازهي اجتهاد دريافت كنم.
در دوران نوجواني يك روز دايي مرا براي خريدن كباب فرستاد، وقتي نوبت من رسيد، صداي اذان مسجد بلند شد. به كبابي گفتم: من مي روم نمازم را ميخوانم و بعد ميآيم. كبابي گفت: اگر برگردي بايد آخر صف بايستي تا دوباره نوبتت برسد! گفتم: عيبي ندارد. رفتم و نمازم را خواندم و برگشتم و دوباره آخر صف ايستادم تا نوبتم برسد. بالاخره كباب را گرفتم و رفتم منزل. دايي پرسيد: پسر كجا بودي؟ چرا اينقدر دير كردي؟ گفتم: من بايد نمازم را اول وقت ميخواندم و به همين خاطر دير شد. گفت: خيلي خوب بيا جلو! و يك كشيده زد درِ گوش من. گفتم: هر چه ميزنيد بزنيد، اما مشي من اين است كه نمازم را اول وقت بخوانم.
عزيمت به قم براي ادامه تحصيل
يك روز در همين اطاق رو به قبله عرض كردم: اي امام زمان! من يك زندگي خاصي داشتم و ليكن دلم مي خواهد آنطور كه رضاي شماست، زندگي كنم. اگر چنانچه رشد من در اين است كه نجف باشم؛ نجف، اگر قم باشم؛ قم و اگر در تهران باشم؛ تهران باشم. در عالم رؤيا ديدم كه در مسجد امام بازار تهران هستم و از سر گلدسته يك نردبان گذاشته اند و پيرمردهايي به سن آقاي بروجردي پايين مي آيند. به يكي از اين آقايان رو كردم وگفتم: من اينجا ايستاده ام كه سرنوشت خودم را از شما سؤال كنم؛ نه اينكه شما را بشمرم. گفت: شما چه مي خواهي؟ گفتم: من مي خواهم ببينم كه رضاي پروردگار در چيست؟ آيا در اين است كه من تحصيل بكنم؟ دستي دراز شد (انگشتان اين دست به اندازه ي مچ دست بنده بود) و كمر بنده را گرفت و در جايي گذاشت. صاحب دست گفت: اينجا نجف است. گفتم: من نمي توانم با هواي اينجا بسازم، پاهاي بنده مي سوزد. بعد بنده را گذاشت روي زمين قم.
هر وقت بنده به قم مي رفتم به مدرسه دارالشفاء(كنار مدرسه ي فيضيه) مي رفتم و با آن آجري كه در عالم رؤيا مرا بر روي آن قرار داده بودند، تجديد عهد مي كردم.
در قم هم كه بودم خيلي با كسي معاشرت نمي كردم. براي اينكه ميدانستم كه «المرء لنفسه ما لم يعرف فاذا عرف صار لغيره». اين روايت را براي آقاي بروجردي (ره) خواندم و ايشان فرمودند: بهبه بهبه! يعني مرد تا زماني كه شناخته نشده است، ميتواند براي خودش كار بكند، اما وقتي شناخته شد، مال ديگران است. اگر شما نميآمديد، من هنوز مشغول مطالعه بودم. بنده نوعاً آقاياني كه امروزه تحصيل ميكنند را محصل نميدانم.
مسافرت به نجف و امتحان اجتهاد در خدمت آيت الله العظمي خويي (ره)
آقاي حكيم پيغام فرستاده و فرموده بودند كه شما نجف بياييد. ايشان خيلي مؤدب بودند، مرد مؤدب تاريخ بودند. وقتي به نجف رفتم، خدمت حضرت آيت الله العظمي خويي (ره) رسيدم. ايشان فرمودند: ما از شاگران خودمان امتحان ميگيريم، از شما هم امتحان ميگيريم. بعد از امتحان از بنده هم مرقوم فرمودند: اجتهاد ايشان غير قابل انكار است. در آن زمان بنده حدوداً سي سال داشتم.
اساتيد فلسفه
و اما اساتيد ما در فلسفه مرحوم آقاي ميرزا طاهر تنكابني بود، آقاي ميرزا مهدي آشتياني بود كه در فلسفه اول بودند. ايشان در مدرسهي كاظميه در سرچشمهي تهران درس ميداد و كسي نبود كه اينها را امتحان بكند. وزارت فرهنگ ميخواست از اين آقايان امتحان بگيرد،آقاي تنكابني گفته بود: چه كسي ميخواهد از ما امتحان بگيرد؟! اصلاً بالاتر از اينها كسي نبود. معلمهاي دورهي ما خيلي بنام بودند. يكي از اساتيد ما آقاي شاهآبادي (ره) بودند. حضرت آيت الله العظمي خميني وقتي به تهران تشريف ميآوردند، فقط به ايشان اقتداء ميكردند و خطاب به ايشان ميگفتند: مولاي من، سرور من.
بعد هم كمكم شروع كردم به درس دادن. وقتي در مدرسهي فيضيه فلسفه ميگفتم، شاگردان زيادي ميآمدند و حضرت آيت الله العظمي خميني (ره) فرمودند: فلاني! درس فلسفه را عمومي نكن، درس فلسفه را هر كسي نميفهمد، بعضي لامذهب و بيدين ميشوند، مخفيانه تدريس بكن. ما هم هر چند وقت يكبار محل درس را تغيير ميداديم.
جلسه ي شبهاي جمعه براي سلامتي آقا امام زمان (ع)
شبهاي جمعه براي سلامتي آقا امام زمان (ع) جلسه اي براي بيان مسائل شرعي و احاديث اهل بيت (ع) تشكيل داده بودم. قند و شكر و خرما و سوهان مي گرفتم و از حاضران در جلسه پذيرايي مي كردم. مرحوم آقاي مطهري آنطرف گنبد جلسه داشت و من اينطرف گنبد. يك شب سماور ذغالي را روشن كردم و ديدم كسي نيامد. ظاهراً ايام جشن بود و همه در جشن شركت كرده بودند. خيلي اوقات بنده تلخ شد. انسان بخاطر جشن درس را تعطيل بكند؟! يك شيخ احمدي هم از نجف آمده بود كه رو به من كرد و گفت: وقتت را صرف بچه ها مي كني؟ سماور را خاموش و استكان ها را جمع كردم و خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم كه آقا تشريف آوردند و فرمودند: بلند شو و سماور را روشن كن! عرض كردم: چشم آقا! اما يك نفر هم نيآمد. اين خواب را كه ديدم، دوباره بلند شدم و سماور را روشن كردم.
در اين جلسه پسران آقاي انصاري هم شركت مي كردند و تقريباً از شركت كنندگان در اين جلسه هفت نفر مجتهد شدند، بعضي در قم و بعضي هم در نجف هستند.
يادگيري زبان فرانسه
در تهران كه بودم براي يادگيري زبان فرانسه يك معلم ايتاليايي داشتم كه فرانسه خوب بلد بود. بعد هم به يك نفر فرانسوي برخوردم كه گفت من زبان شما را تكميل مي كنم و زبان بنده بطوري كامل شد كه قرآن را به فرانسه تدريس ميكردم.
مردمان گذشته طور ديگري بودند
مردمان گذشته طور ديگري بودند. يك كسي بساطي پهن كرده بود و كتابفروشي مي كرد. دلم به حال اين كتابفروش سوخت، كتابي به چهار قران خريدم، اما پنج تومان به او دادم (آن زمان پنج تومان خيلي پول بود) و غرضم اين بود كه باقي پول را از او نگيرم. به او گفتم: من باقي پول را فردا مي آيم و از شما ميگيرم. گفت: من پول خودم را ميخواهم، از كجا معلوم من فردا زنده باشم؟!
داستان لوطي غلامحسين
لوطي غلام حسين يك مردي بود كه كلاه تخم مرغي در سرش ميگذاشت و محاسن بلندي داشت و تقريباً هفت- هشت تومان از جمعيت ميگرفت تا ريسمانها را به مار تبديل بكند. خيلي مرد عجيبي بود. دعا خواند و يك چرخي زد و يك قدري كه معركه شلوغ شد، صلوات فرستاد و ريسمانها را تبديل به مارهاي سياه و سفيد كرد. در ماه رمضان روزه بوديم و در حالات اينها سير ميكرديم.
ز دست غير ننالم
يك درويش اسدالله هم بود كه عمامه ي سبزي داشت و در گوشهي مسجد آقا بود و وقتي من از آنجا عبور ميكردم اين شعر را ميخواند:
ز دست غير ننالم كه چون حباب مدام *** هميشه خانه خراب هواي خويشتنم
عجب شعر قشنگي است. يعني من هميشه اهل هوي پرستي هستم و به واسطهي خواهشهاي نفساني خانهخرابم. روزهاي ماه رمضان را از صبح تا شام در همين مسجد آقا (مسجد امام خميني (ره) بازار تهران) ميگذرانديم. علماء ميآمدند، منتهي هر كس يك معركهاي را انتخاب ميكرد، ولي بنده در همهي اينها سير ميكردم.
انســــــــــان گرسنه بهتر از حیوان سیر اسـت