0

مورچه عجول

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

مورچه عجول
چهارشنبه 16 تیر 1389  10:29 AM

يك روز يك مورچه بزرگ و سياه با پاهاي بلند و ريش ريش در دشتي زندگي مي‌كرد. مورچه‌هاي ديگر چون كه پاهاي بلندي داشت و با سرعت به اين طرف و آن طرف مي‌دويد به او مورچه اسبي مي‌گفتند. تمام مورچه‌ها در طول بهار و تابستان، براي فصل زمستانشان آذوقه جمع مي‌كردند تا گرسنه نمانند، اما مورچه اسبي اصلا فكر جمع كردن غذا نبود. مورچه‌هاي ديگر كه كوچك‌تر بودند هميشه نگران گرسنه ماندن مورچه اسبي در زمستان سرد بودند، اما خودش به فكرش نبود.

روزها گذشت و گذشت تا فصل زمستان فرا رسيد. مورچه‌ها هم مقدار زيادي غذا در لانه‌هايشان جمع‌آوري كرده بودند. تا اين كه يك روز صداي ناله‌اي به گوش مورچه‌ها رسيد كه مي‌گفت: من گرسنه هستم... كمكم كنيد... كمكم كنيد... .

مورچه‌ها همه جمع شدند تا ببينند اين صدا از كجاست. در همين لحظه مورچه اسبي را ديدند كه با سرعت از ميان آنها گذشت. مورچه اسبي ساعت‌ها از ميان مورچه‌هاي ديگر و غذاها مي‌گذشت و طلب غذا مي‌كرد. ولي آنقدر با عجله مي‌گذشت كه هيچ كس و هيچ چيز را نمي‌ديد و همين طور هم سر و صدا و ناله مي‌كرد. مورچه‌هاي ديگر كه همه نگران و ناراحت مورچه اسبي شده بودند فرياد مي‌زدند و مورچه قوي هيكل را صدا مي‌زدند ولي او اصلا گوشش بدهكار نبود و با سرعت اين طرف و آن طرف مي‌دويد. مورچه‌ها تصميم گرفتند يكصدا و بلند او را صدا كنند تا شايد صدايشان به گوش مورچه اسبي برسد، اما مورچه سياه و بزرگ به سرعت ورجه وورجه مي‌كرد و بالا و پايين مي‌رفت و فرياد مي‌زد من گرسنه هستم... من خيلي گرسنه هستم... كمكم كنيد... كمك.

يكي از مورچه‌ها گفت: دوستان... مورچه اسبي اينقدر كه مي‌دود انرژي‌اش كه بيشتر هدر مي‌رود و گرسنه‌تر مي‌شود... چرا يك جا نمي‌ايستد... .

مورچه‌ها گفتند: بله... درسته... اما چطوري حرفمان را به او برسانيم... او ما را نمي‌بيند... .

يكي از مورچه‌ها كه عاقل‌تر از همه بود گفت: الان من يك كاري انجام مي‌دهم تا او متوجه شود.

كمين كرد و گوشه‌اي نشست و وقتي كه مورچه اسبي داشت مي‌آمد به سرعت به پايش چسبيد و گاز محكمي از پايش گرفت. ناگهان مورچه اسبي فريادي كشيد و سر جايش ايستاد و تازه متوجه قضيه شد. مورچه بزرگ روي زمين افتاد و گفت: آخ پام... واي پام... گرسنه بودم دچار پادرد هم
شدم.

مورچه‌اي كه پاي او را گاز گرفته بود گفت: چرا يك لحظه آرام نمي‌گيري؟ هم كمك مي‌خواهي و هم با عجله مي‌روي. حالا كه ما تصميم داريم به تو دانه‌اي بدهيم و از گرسنگي نجاتت دهيم، گيرت نمي‌آوريم. واي به روزي كه بخواهيم دانه‌اي را كه به تو قرض داده‌ايم از تو پس بگيريم.

بچه‌هاي عزيزم از آن روز اين يك ضرب‌المثل بين مورچه‌ها شد و هميشه مثال مي‌زدند.

گلنوشا صحرانورد

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

تشکرات از این پست
iman_karbala
دسترسی سریع به انجمن ها