شناخت اختلالهای عاطفی (۲)
|
|
|
نظریههای یادگیری درباره افسردگی، بیشتر بر شیوههای زندگی فعلی فرد تمرکز دارند تا تجارب گذشته او. در چارچوب نظریه یادگیری، دو رویکرد عمده در تحلیل علل افسردگی وجود دارد: یکی از آنها بر تقویت تأکید دارد؛ دیگری، عوامل شناختی را در مدار توجه قرار میدهد.
|
|
|
بر این اصل استوار است که افراد به این علت افسرده میشوند که محیط اجتماعی آنان کوچکترین تقویت مثبتی فراهم نمیآورد (لووینسون '
Lewinsohn
' و همکاران ۱۹۸۰). بسیاری از رویدادهائی که موجب بروز افسردگی میشوند (مانند مرگ یکی از عزیزان، شکست در شغل، و نداشتن سلامت) در عین حال امکان تقویتهای معمولی را کاهش میدهند.
|
|
وقتی افراد افسرده و نافعال میشوند همدردی و توجه نزدیکان و دوستان بهصورت منبع عمده تقویت برای آنان درمیآید. این توجه، در آغاز درست همان رفتارهای غیرانطباقی را تقویت میکند (مانند گریه کردن، شکایت کردن، انتقاد کردن از خود، صحبت از خودکشی). اما، چون مردم از مصاحبت با کسی که پذیرای شادی نیست زود خسته میشوند، بنابراین رفتار شخص افسرده نهایتاً باعث بیزاری حتی نزدیکترین کسانش میگردد، و این خود، هم تقویتهای دریافتی او را بیش از پیش کاهش میدهد و هم بر انزوای اجتماعی و ناشادکامی او میافزاید.
|
|
پائین بودن میزان تقویت مثبت موجب کاهش بیشتری در آن دسته از فعالیتها و جلوههای رفتاری میشود که احتمالاً پاداش به دنبال دارند. دور باطلی بهوجود میآید که هم فعالیتها و هم پاداشها را کاهش میدهد. طرحی از نظریه تقویت کاهش یافته درباره افسردگی، همراه با رابطه میان عوامل اثرگذار گوناگون، در شکل (الگوی تقویت کاهش یافته در مورد افسردگی) نشان داده شده است.
|
|
|
|
|
احساس افسردگی ممکن است ناشی از این باشد که محیط اجتماعی شخص هیچگونه تقویت مثبت یا رضایتمندی برای او فراهم نمیکند. کمیاب بودن تقویت به کاهش بیشتری در فعالیت منجر میشود و از این راه بیش از پیش از مقدار تقویتها کاسته میشود. میزان تقویت تابعی است از ویژگیهای شخص (مانند سن، جذابیت بدنی)، محیط زندگی (براث مثال، زندگی در خانه در مقایسه با زندگی در زندان)، و خزانهای از رفتارهای لازم برای دستیابی به تقویتکنندهها (مانند استعدادهای ویژه، مهارتهای حرفهای و اجتماعی). همدردی دوستان و وابستگان شخص که نگران حال او هستند ممکن است رفتار افسردهساز را تقویت کند. این الگو روابط متقابل عوامل یاد شده را نشان میدهد (اقتباس از لووینسون و همکاران، ۱۹۸۰).
|
|
|
بر دیدگاه افراد درباره خود و جهان اطراف خود تأکید دارند، نه بر اعمال افراد. بر طبق یکی از نظریههای شناختی، در افراد مستعد افسردگی این نگرش کلی پرورش یافته که خودشان را از یک دیدگاه منفی و انتقادآمیز بنگرند (بک '
Beck
' ـ ۱۹۷۶). آنان بیشتر در انتظار شکست هستند تا موفقیت، و در ارزیابی کارهای خود معمولاً شکستهای خود را بزرگتر و موفقیتهای خود را ناچیز به حساب میآورند. (برای مثال، دانشجوئی که از میان چند امتحان فقط در یکی از آنها نمره کم گرفته، خود را از لحاظ درسی کماستعداد میداند؛ یا خانمی بهرغم اینکه به یک سلسله پیشرفتهای درخور تحسین دست یافته، خود را آدم نالایقی به حساب میآورد).
|
|
اینگونه افراد ضمناً هر وقت در کارشان به مشکلی برمیخورند بیشتر خود را مقصر میدانند تا شرایط و موقعیتها را. (برای مثال، وقتی باران میز غذائی را که در فضای باز چیده شده خیس میکند، مهماندار بیشتر خود را سرزنش میکند تا هوا را). بر طبق این نظریه، تشویق فرد افسرده به اینکه از لحاظ اجتماعی بیشتر فعال شود تا به تقویت مثبت بیشتری دست یابد، به خودی خود کارساز نخواهد بود، چون آنان بهراحتی بهانههای دیگری برای سرزنش خود پیدا میکنند.
|
|
در رویکرد شناختی دیگری به افسردگی، اساس کار مفهوم 'درماندگی آموخته شده' است. بر طبق این نظریه، افراد وقتی افسرده میشوند که معتقد باشند اعمال آنها هیچگونه تأثیری در ایجاد لذت یا درد ندارد. در اینجا مقصود از افسردگی اعتقاد شخص به درماندگی خویش است.
|
|
مفهوم درماندگی آموخته شده، ریشه در آزمایشهائی دارد که با حیوانها صورت گرفته است. وقتی حیوانها در شرایط آسیبزائی قرار بگیرند (مانند ضربه برقی یا صدای بلند) که قابل اجتناب نباشد، در آنها نشانههائی از افسردگی ظاهر میشود، مثلاً بیتفاوتی، کم شدن اشتها، فقدان میل جنسی، و فقدان پرخاشگری عادی. در حیوانهائی که در معرض اینگونه شرایط آسیبزا قرار میگیرند، ولی میتوانند با نشان دادن پاسخ مناسب از آنها اجتناب کنند، چنین نشانههائی دیده نشده است (سلیگمن '
Seligman
' ـ ۱۹۷۵).
|
|
سلیگمن نخست این نظر را پیش کشید که تجربه مکرر ناتوانی در تغییر مسیر رویدادهای مهم زندگی، به افسردگی منجر میشود. اما عوامل چندی سبب شد که او در نظریه خود تجدیدنظر کند. نخست آنکه هیچگونه شواهدی در تأیید این نظر وجود ندارد که افراد مبتلا به افسردگی مزمن، چنین شکستهائی را تجربه کردهاند. دوم اینکه، از پژوهشها چنین برمیآید که ارزیابی خود شخص از یک موقعیت اغلب مهمتر از ماهیت عینی آن موقعیت است. وقتی افراد افسرده در کاری شکست میخورند نسبت به افراد عادی بیشتر خود را سرزنش میکنند (مهارت کافی نداشتند یا به اندازه کافی کوشش نکردند) تا شرایط را. از سوی دیگر، افراد افسرده هر وقت در کاری موفق میشوند، موفقیت خود را بیشتر به حساب 'شانس' میگذارند تا توانائی خودشان (ریزلی '
Rizley
' ـ ۱۹۷۸).
|
|
سلیگمن بعدها نیز در نظریه درماندگی تغییراتی داد تا تغییرات ذهنی فرد از موقعیتهائی که وی قادر به کنترل آنها نیست در آن منظور گردد (سلیگمن و همکاران، ۱۹۷۹؛ پیترسون '
Peterson
' ، شوارتس '
Schwartz
' ، و سلیگمن، ۱۹۸۱). میزان افسردگی شخص را نه پیآمدهای غیرقابل کنترل، بلکه تبیینهای علّی خود آن شخص تعیین میکند. هنگامیکه رویداد ناخوشایندی رخ میدهد، شخص احتمالاً واقعیتهای مربوط به موقعیتهای کنونی و نیز آنچه را که در موقعیتهای مشابه در گذشته اتفاق افتاده از نظر میگذراند و سعی میکند رویدادها را تبیین کند.
|
|
هرگاه شخص براساس این تبیین به این نتیجه برسد که در آینده قادر به کنترل این موقعیت نخواهد بود، در آن صورت نشانههای درماندگی بروز خواهد کرد.
|
|
به سه نمونه زیر که مخصوصاً به شکل سادهتری ارائهشده توجه کنید. سه دانشجو در درسی که بدون گذراندن آن نمیتوانند فارغالتحصیل شوند، نمره ردی گرفتهاند. یکی از آنها نمره بد خود را ناشی از عوامل برونی میداند (معلم خوب درس نداده بود، امتحان نهائی هم منصفانه نبود). دانشجوی دوم شکست خود را ناشی از این میداند که به اندازه کافی کار نکرده بود (وقت کمتری صرف مطالعه کرده بود). دانشجوی سوم به این نتیجه میرسد که از استعداد کافی برخوردار نیست (خیلی کار کرده بود، اما در گذشته هم عملکردش در اینگونه درسها ضعیف بوده است). بنا به نظریه سلیگمن، هر سه دانشجو ممکن است احساس افسردگی بکنند اما این احساس در دانشجوی سوم بیشتر است و او کمتر از دو دانشجوی دیگر حاضر است دست به کوشش مجدد بزند، چون شکست خود را ناشی از یک چیز درونی میداند که احتمالاً در آینده هم چندان تغییری نخواهد کرد. شواهدی حاکی از آن است که انداختن تقصیر به گردن یک ویژگی شخصی که همانند 'طالع نحس' استوار است، با افسردگی ارتباط دارد، در حالیکه انداختن تقصیر به گردن 'رفتار' چنین نیست (پیترسون و همکاران، ۱۹۸۱).
|
|
اگرچه بهنظر میرسد که انتظارات منفی درباره خود و جهان اطراف خود، نقش مهمی در افسردگی دارد، اما هنوز روشن نیست که اینگونه افکار تا چه اندازه پیشایند افسردگی هستند و تا چه اندازه همایند با آن. نگرشهای سرزنشآمیز نسبت به خود و احساس درماندگی ممکن است به افسردگی منجر شوند. اما این امکان نیز وجود دارد که خود افسرده شدن موجب پیدایش افکار منفی شود (لووینسون و همکاران، ۱۹۸۱).
|