داستان کوتاه کتاب
یک شنبه 19 تیر 1390 5:16 PM
چند روز پیش متوجه شدم تعداد کتاب هایم روز به روز بیشتر از ظرفیت کتابخانه هایم می شود، حال آن که تعدادی از آنها را می توانم به دیگران ببخشم. به یاد آن طرح جالب افتادم و برای شروع، دوتا از کتاب ها - با سوژه ازدواج! - را انتخاب کردم. در صفحه اول هردویشان نوشتم:« وقتی این کتاب را خواندید، مثل من آن را جایی رها کنید تا به دست دیگران هم برسد.»
دیروز ساعت چهار بعدازظهر، در ایستگاه متروی حقانی، روی صندلی نشستم و یکی از کتاب ها را روی صندلی بغلی گذاشتم. همان وقت قطاری از راه رسید و مسافرانش پیاده شدند. تعدادی از آنها باید منتظر قطار بعدی می ماندند. یکیشان خانمی چادری بود که به طرف صندلی بغلی من آمد، با کمی تردید کتاب را از روی آن برداشت و بلافاصله با نگاهی کوتاه به صفحه اول آن، متوجه قضیه شد. نشست به خواندن.
قطار که رسید سوار شدیم. حواسم به او بود. در حالی که به سختی در میان جمعیت ایستاده و با هر حرکت قطار، به این طرف و آن طرف پرتاب می شد(!) به مطالعه ادامه می داد... و من جوری لذت می بردم، انگار ادامه «بربادرفته» با قلم خود مارگرت میچل به طور اختصاصی به دست خودم رسیده باشد.
کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که آن خانم قصد دارد پیش از رسیدن به مقصدش، کتاب را تمام کند و آن را در ایستگاه بگذارد و برود. این طوری من می فهمیدم کتاب کجا دوباره رها می شود.
خیلی از ما خاطراتمان را برای دیگری می گذاریم و ترکش می کنیم... بدون آن که بدانیم او این خاطرات را تا کجا به همراه خواهد داشت و بارشان را به دوش خواهد کشید.