0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه خسرو شکیبایی
یک شنبه 19 تیر 1390  5:15 PM

خسرو شکیبایی : مردم منو میدیدن میگفتن مخش تکون خورده .

ولی من به مامانم میگفتم من دلم تکون خورده نه مخم .

مادرم میگفت گور بابای مخ ، تو دلت قد صدتا مخ می ارزه , به خدا گفت , به همین زمین قسم گفت .

- : مادرت نپرسید عاشق کی شدی ؟ نپرسید اسمش چیه ؟

خسرو شکیبایی : مادرا که از آدم چیزی نمیپرسن . همه چیو خودشون میدونن ...قلب

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها