0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه دیوانه
یک شنبه 19 تیر 1390  5:09 PM

 

من و دوستم تو خیابون داشتیم قدم میزدیم به یه نفر رسیدیم که تو شهر معروف بود که دیوونست ، رفتیم پیشش خیلی صمیمی بود ، تحویلمون گرفت .

ازش پرسیدم: فلانی چرا بهت میگن دیوونه ؟

خندید گفت : تو چه ساده ای ، اینا همه شون دیوونه ن من سالمشونم بعد فک میکنن من دیوونم.

از جوابش خوشم اومد دس کردم تو جیبم گفتم هر چی اومد بهش میدم، از شانس ما 5000 تومنی در اومد بهش دادم. . .

برگشت گفت : اگه چهارتا دیوونه مثل تو بودن که روزی 5 تومن بهم بدن منم سر ماه پرادو می خریدم [اینو گفت و یه قهقه زد و فرار کرد]
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها