داستان کوتاه
یک شنبه 19 تیر 1390 4:57 PM
کودک بودی : گفتی که تازه از حمام آمده ای ... اما موهایت کثیف و نامرتب بود و بدنت بوی عرق و بازی فوتبال مدرسه را میداد ... لبخندی زدم اما باور نکردم...
سالها گذشت روزی مغرور آمدی و گفتی که فارغ التحصیل شده ای ... کسی نمی توانست از تحصیل آسوده و بی نیاز شده باشد ... لبخندی زدم اما باور نکردم ...
چهل سال گذشت و مسن شدی : گفتی که از زیارت حج آمده ای خوشحال شدم اما... چه سود که هیچ تغییری قبل و بعد از رفتنت در اخلاقت مشاهده نکردم ... باردیگر لبخندی زدم ولی باز هم باور نکردم ...