0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه
یک شنبه 19 تیر 1390  4:57 PM

کودک بودی : گفتی که تازه از حمام آمده ای ... اما موهایت کثیف و نامرتب بود و بدنت بوی عرق و بازی فوتبال مدرسه را میداد ... لبخندی زدم اما باور نکردم...

سالها گذشت روزی مغرور آمدی و گفتی که فارغ التحصیل شده ای ... کسی نمی توانست از تحصیل آسوده و بی نیاز شده باشد ... لبخندی زدم اما باور نکردم ...

چهل سال گذشت و مسن شدی : گفتی که از زیارت حج آمده ای خوشحال شدم اما... چه سود که هیچ تغییری قبل و بعد از رفتنت در اخلاقت  مشاهده نکردم  ... باردیگر لبخندی زدم ولی باز هم باور نکردم ...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها