مسخ
چهارشنبه 15 تیر 1390 6:40 PM
فرانتس کافکا
صادق هدایت
گرگور سامسار فروشنده دوره گردیست که زحمت مخارج انواده به عهده اوست و بسیار به فکر افراد خانوده است اما یک شبه تبدیل به یک شحره غول آسا می شود . اما تمام احساسات و خاطرات یک انسان درون این حشره وجود دارد .
ژدر و مادر از او می ترسند . خواهر به او شفقت می کند و او از این خفت رنج می برد..... اما کم کم خانوداه درگیر شرایط جدید خودشون می شن و گرگور را از یاد می برن
به نظر من کتاب فوق العاده ای بود
چیزی که خیلی روی من تاثیر می گذاشت توی این کتاب این بود که با همه بی اعتنایی خانواده به گرگور و از یاد بردن همه تلاشهاش برای اونها ، بازم هم گرگور هنوز به فکرشون بود هنوز دوستشون داشت
لحظاتی که اون قدر بی قرار بود تا مادرش را ببینه و بعد مادرش چه عکس العملی نشون می داد ....
اخر کتاب هم خیلی غم انگیز بود اینکه بلافاصله بعد از مرگش بدون هیچ ناراحتی با چه اشتیاق وافری خانواده به زندگی می پرداخت
نکته ای که برام جالب بود این بود که هیچ وقت گره گوار نمی پرسید چرا به این صورت در اومده
و دنبالش که گشتم متوجه شدم این چراهای بدون پاسخ یکی از عناصر اصلی داستان های کافکاست
افراد داستان های او هیچ وقت به دنبال چرای اصلی نیستند
در مورد سیب من جایی خوندم که یهودیها عقیده دارند ادم وقتی سیب را خورد چون دارای عقل شد از بهشت رانده شد و چون گره گوار یهودی است در واقع پدر با پرتاب کردن سیب به سوی اون می خواهد بگه که به خودت بیا عقلت را به کار بینداز
تفسیر جالبیه اما به نظر من زیاد جالب نیست حتی تو کوچکترین قسمتها هم دنبال نماد باشیم
کتاب قشنگ و غم انگیزی بود
واقعا جامعه امروزی اخلاق توش مرده حتی اونهاش که خیلی ادعا دارن و فکر می کن گرگورهای جامعه هستن یک جا وارد زندگی خودشون می شن و تو رو یادشون می ره