دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ آناگاوالدا /مترجم: الهام دارچينيان / نشر قطره / چاپ دوم / 198 صفحه
جمعه 10 تیر 1390 2:38 PM
فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت ، به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است. ( آنا گاوالدا )
مجموعه داستان «دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد» شامل دوازده داستان كوتاه است. داستانهایی که با وجود سادگي باعث مشغولیت ذهني خواننده ميشوند . ضمن اینکه این کتاب تا سال 2007 میلادی - اولین سال انتشار خود- (ماه سپتامبر ) صدهزار نسخه در فرانسه فروش داشته است و تا این تاریخ به 20 زبان ترجمه شده و در فرانسه و بلژیک چند جایزهی معتبر را به خود اختصاص داده است.
آنا گاوالدا، نويسندهای است که به سادگی از آنچه در دور و برمان میگذرد مینويسد؛ بیحذف و اضافه. داستانهاي وی به راحتی هر چه تمامتر احساسات آدمهای داستانش را نشان ميدهند. آنها در عين سادگي لايهدار و عميق هستند. روزمرگی ها و ریزترین تفکرات ذهن یک انسان زیر ذره بین اندیشه او قرار گرفته اند. تلاش نمیکند شگفتزدهمان کند. در واقع «آنِ» اين داستانها، همين بی«آن» بودنشان است. روزمرگیهايی که اگر تلخ، يا اگر شيرين، هميناند که هستند؛ صادقانه و حقيقی. روزنامه ماری فرانس در باره اين کتاب نوشته است: «داستانها هم خارقالعادهاند هم گزنده و در عين حال، غمانگيز. گلی زيبا با خارهای زياد.» يا شايد به قول خود گاوالدا، «واقعيات ناخوشآيندی که به آرامی از آنها سخن رفته است»، هر چند که کتاب داستانهای خوشايند هم دارد.
بعضی از داستانهاش فوق العاده بودند و خیلی دوستشون داشتم. بدون درنظر گرفتن عنوان دوست داشتنی کتاب ، که خودش یکی از انگیزه های قوی برای برداشتن و ورق زدنش شده بود ، این کتاب جزو لیست 10 کتاب پرفروش سال هم قرار داره و ماهها در صدر لیست پر مخاطب ترینها تکیه زده بود...
گاوالدا در ویکیپدیا
(کتاب بیست ) نفد کتاب
در بین همه نقدها و تعاریفی که از این کتاب خوندم ُ این یکی از وبلاگ یار مهربان خیلی به دلم نشست: احساس می کنم حتی اگر هیچ دلیل منطقی و حتی احساسی ای برای خواندن این کتاب وجود نداشت ارزشش را داشت که آن را به خاطر اسم جادویی اش بخوانم!
بریدهای از داستان «حقیقت روز»
بهتر است بخوابم، اما نمیتوانم.دستهایم میلرزند.فکر میکنم باید چیزی گزارشمانند بنویسم.به این کار عادت دارم. هفتهای یک بار جمعه بعدازظهرها برای مافوقم گیمین گزارش مینویسم.اما این بار برای خودم مینویسم. به خودم میگویم: «اگر همه چیز را ریزبهریز تعریف کنی، اگر حسابی حواست را جمع کنی، در پایان وقتی آنچه را نوشتهای بخوانی میتوانی برای دو ثانیه فکر کنی که احمقِ داستان کسی غیرِ توست و آنگاه شاید بتوانی بیطرفانه دربارهی خودت قضاوت کنی، شاید.» پس می نویسم. تلفن همراهم را که برای کارم استفاده میکنم روبهرویم است، صدای ماشین ظرفشویی در طبقهی پایین به گوش می رسد.
خیلی وقت است زن و بچههایم در تختخواب هستند. میدانم بچهها خوابند، اما بیشک زنم خواب نیست. او مرا میپاید، میکوشد بفهمد. فکر میکنم میترسد چون پیشاپیش میداند که مرا از دست داده است. زنها این چیزها را خوب احساس میکنند. نمیتوانم کنارش بروم و بخوابم. باید همینحالا همهچیز را بنویسم برای آن دو ثانیهای که شاید بینهایت مهم باشد، البته اگر از عهدهاش برآیم...
جایی که در آن زندگی میکنیم اهمیتی ندارد؛ مهم این است در چه حالتی به سر میبریم