این مردم نازنین / رضاکیانیان / نشرمشکی / چاپ دوم / 166 صفحه / 3200 تومان
جمعه 10 تیر 1390 2:30 PM
یکی از دوست داشتنی ترین ارمغان های نمایشگاه کتاب امسال ، کتاب " این مردم نازنین" به قلم رضا کیانیان بود. کتابی خواندنی که راوی خاطرات برخورد این بازیگر با مردم کوچه و خیابان است. همیشه و خصوصا در نمایشگاه عکسهای تنهایی* برام جالب بود که بدونم حس درونی بازیگران یا کلا افراد مشهور در مواجهه با مردم و خواسته هایشان چیست. وقتی امضایشان را گرفته و می روند ، آنها پیش خود چه فکری می کنند و ته دلشان چه می گذرد. خصوصا اینکه آن فرد یکی از محبوب ترین ها از دید تو هم باشد. کتاب جالبیست ، از خواندن بعضی صفحات متعجبت می شوی و گاهی لحظات حتی می خندی. ضمن اینکه تفکیک خاطره ها هم از همدیگر به نحوی کاملا سینمایی صورت گرفته.... خواندنش تجربه جالبیست.....
رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است: " این کتاب را پیشکش می کنم به هایده به خاطر تمام روز و شبهایی که نتوانست به راحتی و تنهایی در کوچه و خیابان با شوهرش قدم بزند. بخاطر تمام لحظاتی که نتوانست در رستوران ، کافی شاپ ، سینما ، تئاتر و مهمانی با شوهرش تنها باشد. "روز- داخلی- یک جای مهم
برای نقشی که در سریال مختارنامه ی داوود میرباقری قرار بود بازی کنم ، در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسههم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر ، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیا وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را . لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد ، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست ، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم . می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم ، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم . داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دورمی کردم ، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بالافاصله برگشت سرجای اولش . همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.
فرستاده شده توسط "سمیه فراهانی"