..دراز کشیده ام روی تختخواب. چشم ها را که می بندم خوابی که دیده ام مثل کابوسی باز توی کله ام رژه می رود.شش ماه گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آورده اند این جا سعی کرده ام فراموشش کنم ، اما نتوانسته ام . سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.بعضی ها همه ی خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد میتوانند. من نمی توانم.... ( شرح پشت جلد و متن کتاب ) از آن دست کتابهایی که بدون اینکه بدونی چرا؛ دوستش داری. حتی یجورایی ته دلت می خواد که دوباره بخونیش.یا شاید چند باره.... من که شخصا برمی گشتم و بعضی پاراگرافهاش رو دو یا سه بار می خوندم... حس می کنی بعضی جملاتش احساست رو به بازی می گیره و تو رو به فکر فرو می بره. شاید همین خصوصیتش باشه که باعث شده طی یکماه به چاپ دوم برسه و این در کشور ما که بی تعارف آمار کتابخونهامون خیلی کمتر از آن چیزیست که حتی درتصور بگنجه ، یعنی..... شاید با توجه به عنوان کتاب که هر موضوعی رو به ذهن متبادر می کنه الا موضوع اصلی کتاب ، بد نباشه توضیح مختصری راجع به حال و هوای آن که در یکجور آسایشگاه روانی می گذرد بنویسم. کتاب در خلال فصلهای هر چند کوتاه و حوادثی که در آنجا جریان دارد به معرفی و شرح حال همان تعداد اندک شخصیتهای فوکوس شده توسط نویسنده می پردازد. ضمن اینکه ناگفته نماند شخصیت محوری داستان بخاطر حادثه ای تلخ راهی آنجا شده و تمام حوادث از دید وی روایت می شود. کتاب آنقدر کوتاه است که نخوانده تمام شود و شیرینی آن پس از پایان تازه معنی پیدا کند. وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی؛ پس خفه شو و بازی کن........ ( برگرفته از متن کتاب)
فرستاده شده توسط "سمیه فراهانی"